۱۳۹۰ اردیبهشت ۳, شنبه

زبان پارسی

چون شکر:شیرین و،چون گوهر:زبان پارسی ست
پارسی ، فرهنگ و آیین و نشان پارسی ست

آنچه از توفان و از باران نمی یابد گزند
کاخ پردیسی،خدای شاعران پارسی ست

بر سر یاران افغان و بلوچ آذری
شاخ پر بار زبان پرتوان پارسی ست

وحدت کرد و لر و تاجیک در ایران زمین
از زبان مشترک با دودمان پارسی ست

گرچه گوید همدلی از همزبانی خوشتر است
این زبان حبل المتین همدلان پارسی ست

این زبان مادری همچون نشانی از پدر
خار چشم ناتوان دشمنان پارسی ست

واژگانش در هجوم گویش بیگانگان
پاسدار گویش گویندگان پارسی ست

در بهارستان میهن،صد نگارستان بپاست
جای جای خاک پاکش بوستان پارسی ست

چون سه رنگ پرچم سبز و سپید و سرخ ما
جایگاهش قلب مردان و زنان پارسی ست

خانه ی ایرانیان پاینده و جاوید باد
تا که جاویدان زبان جاودان پارسی ست


از دکتر شاهین سپنتا

۱۳۹۰ فروردین ۳۰, سه‌شنبه

خرداد در راه است

نامه از ایران: ما اگر بخواهیم میتوانیم

چشمان منتظر ندا حضور سبزت را فریاد میزند هموطن


میخوام یه روزهای رو به یادتون بیارم

روزهایی که به همه تون افتخار کردم
روزهایی که نسل من و تو را در تاریخ ماندگار کردند

تاریخ ما را هرگزفراموش نخواهد کرد
همرزمم
اینجا ایران است کشور شرک است و شکنجه.
خردادنزدیک است
اما نمیدانم آیا اینبار سبزها میان بیرون از خونه... تا فراموش نکنیم که ما بیشماریم.
روزهایی را به یاد داریم که به مردم کشورم افتخارکردم
یادتون هست
 24خرداد و اعتراض به انتخابات ننگین و اون جمعیت دلیر جلوی وزارت کشور
 ۲۵خرداد خیابان ازادی و ان افتخار ملی
 ۳۰خرداد شنبه ی خونین تهران،مرگ ندا و ان نفرت مشترکی که همه مان داریم
 8تیر وسکوت مطلق جمعیت چند هزار نفری دوستانم با پرچم حماسه خس و خاشاک که سکوتمان با گازاشک اور پاسخ داده شد.
 18تیر و خیابون انقلابی که تبدیل به میدان جنگ شده بود و کهریزکی که فقط نفرین ابدیمون رو برای عاملانش به ارمغان اورد
۲۶تیر و ان نماز جمعه تاریخی ۸مرداد بهشت زهرای سبز عزاداران

 ۱۳ ابان و وحشگیری حکومتی و شرف معترضانی که برای اولین بار عکس خامنه ای را زیر گامهایشان لگد مال کردند و میدان هفت تیر را تبدیل به کابوس کودتاگران کردند.
۱۶ اذر و دانشجویان شجاعی که مرگ بر دیکتاتور را بر سر کسانی که دانشگاه را مرده میخواستند فریاد زدند.
 شب تاسوعا حسینیه ی جماران وجمعیتی بیشماری که هرگز فکرشو نمیکردم کمتر از چند ساعت اون همه ادم اونجا جمع بشن و اون وحشیگری بی سابقه ی حکومت که من هرگز اونشب را فراموش نمیکنم
25 بهمن 89 و پیدا نکردن واژه برای معنا کردن شجاعت همه ی کسانی که بعد از یکسال سکوت درس خوبی به دیکتاتور دادند. و اوج بیشماربودنمان
عاشورای خونین که تاریخ کشورم و هم نسلان من ان را فراموش نخواهند کرد.
 اینها را یاداوری کردم تا بگویم ما اگر بخواهیم میتوانیم.
این روزها سرزمین من اکنده از خبرهای دردناک است
کردستان در استانه ی اعدام است
 شیوا و بهاره تو انفرادی ...
مجید توکلی و دیگران در اوین شکنجه میشوند تا روزهای سبزی را برای نسل بعد به ارمغان اورند
 قلم زیدابادی دیگر رنگی ندارد
 صفایی فراهانی حالش خوب نیست ...
اما مردم شهرم در خواب عمیقی فرو رفته اند که به ضررمان است.
ما نباید بنشینیم خرداد سیاه نزدیک است
 حرف دلت را بزن
هموطن کمک کن که ما سبز بمانیم.
چشمان منتظر ندا حضور سبزت را فریاد میزند
هموطن

۱۳۹۰ فروردین ۲۹, دوشنبه

ننگ بر اسلام

ننگ بر اين اسلام سراسر تنفر و جهل و خرافه!
ما چه کرده ايم که بايد چنين خونبار تاوان دهيم!
ما به يک آيت الله به يک مرجع تقليد به يک بقول خودشان! سيدي که از فرزندان پيغمبر بود، اعتماد کرديم، باور کرديم.
به روز سياهي نشانده شده ايم که به هزار بار از چيز خوردن هم پشيمان شده ايم!
به کجا بايد رفت!؟
مگر صاحب زمان هم تا اين حد... خون آشام!؟
مگر نماينده ولايت شومش تا اين حد غارتگر و دزد و دروغگو و رياکار!!؟

شقایق

شقايق گفت با خنده نه تبدارم، نه بيمارم
گر سرخم، چنان آتش حديث ديگري دارم
گلي بودم به صحرايي نه با اين رنگ و زيبايي
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شيدايي
يکي از روزهايي که زمين تبدار و سوزان بود
و صحرا در عطش مي سوخت تمام غنچه ها تشنه
و من بي تاب و خشکيده تنم در آتشي مي سوخت
ز ره آمد يکي خسته به پايش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پيداي پيدا بود
ز آنچه زير لب مي گفت شنيدم، سخت شيدا بود
نمي دانم چه بيماري به جان دلبرش
افتاده بود اما طبيبان گفته بودندش
اگر يک شاخه گل آرد از آن نوعي که من بودم
بگيرند ريشه اش را و بسوزانند
شود مرهم براي دلبرش آندم شفا يابد
چنانچه با خودش مي گفت بسي کوه و بيابان را
بسي صحراي سوزان را به دنبال گلش بوده
و يک دم هم نياسوده
که افتاد چشم او ناگه به روي من
بدون لحظه اي ترديد شتابان شد به سوي من
به آساني مرا با ريشه از خاکم جداکرد و
به ره افتاد و او مي رفت و من در دست او بودم
و او هر لحظه سر را رو به بالاها
تشکر مي کرد پس از چندي
هوا چون کوره آتش زمين مي سوخت
و ديگر داشت در دستش تمام ريشه ام مي سوخت
به لب هايي که تاول داشت گفت: اما چه بايد کرد؟
در اين صحرا که آبي نيست
به جانم هيچ تابي نيست
اگر گل ريشه اش سوزد که واي بر من
براي دلبرم هرگز دوايي نيست
و از اين گل که جايي نيست
خودش هم تشنه بود اما
نمي فهميد حالش را چنان مي رفت و
من در دست او بودم و حالا من تمام هست او بودم
دلم مي سوخت اما راه پايان کو ؟
نه حتي آب، نسيمي در بيابان کو ؟
و ديگر داشت در دستش تمام جان من مي سوخت
که ناگه روي زانوهاي خود خم شد دگر از صبر او کم شد
دلش لبريز ماتم شد کمي انديشه کرد، آنگه
مرا در گوشه اي از آن بيابان کاشت
نشست و سينه را با سنگ خارايي
ز هم بشکافت! ز هم بشکافت!
اما ! آه صداي قلب او گويي جهان را زيرو رو مي کرد
زمين و آسمان را پشت و رو مي کرد
و هر چيزي که هرجا بود با غم رو به رو مي کرد
نمي دانم چه مي گويم ؟ به جاي آب، خونش را
به من مي داد و بر لب هاي او فرياد
بمان اي گل که تو تاج سرم هستي
دواي دلبرم هستي بمان اي گل
و من ماندم نشان عشق و شيدايي
و با اين رنگ و زيبايي
و نام من شقايق شد
گل هميشه عاشق شد

چند تا دوست داری؟؟؟؟؟؟؟؟

پيرمرد به من نگاه کرد و پرسيد چند تا دوست داري؟
گفتم چرا بگم ده يا بيست تا...
جواب دادم فقط چند تايي
پيرمرد آهسته و به سختي برخاست و در حاليکه سرش راتکان مي داد گفت
تو آدم خوشبختي هستي که اين همه دوست داري
ولي در مورد آنچه که مي گويي خوب فکر کن
خيلي چيزها هست که تو نمي دوني
دوست، فقط اون کسي نيست که توبهش سلام مي کني
دوست دستي است که تو را از تاريکي و نااميدي بيرون مي کشد
درست وقتي ديگراني که تو آنها را دوست مي نامي سعي دارند تو را به درون نااميدي و تاريکي بکشند
دوست حقيقي کسي است که نمي تونه تو رو رها کنه
صدائي است که نام تو رو زنده نگه مي داره حتي زماني که ديگران تو را به فراموشي سپرده اند
اما بيشتر از همه دوست يک قلب است. يک ديوار محکم و قوي در ژرفاي قلب انسان ها
جايي که عميق ترين عشق ها از آنجا مي آيد
پس به آنچه مي گويم خوب فکر کن زيرا تمام حرفهايم حقيقت است
فرزندم يکبار ديگر جواب بده چند تا دوست داري؟
سپس مرا نگريست و درانتظار پاسخ من ايستاد
با مهرباني گفتم: اگر خوش شانس باشم، فقط يکي و آن تو هستي
بهترين دوست کسي است که شانه هايش رابه تو مي سپارد و وقتي که تنها هستي تو را همراهي مي کند و در غمها تو را دلگرم مي کند .کسي که اعتمادي راکه به دنبالش هستي به تو مي بخشد .وقتي مشکلي داري آن راحل مي کند و هنگامي که احتياج به صحبت کردن داري به توگوش مي سپارد و بهترين دوستان عشقي دارند که نمي توان توصيف کرد، غيرقابل تصوراست

دروغ بزرگي به نام جنبش سبز، کلاه گشادي که سر يک ملت رفت (طنز خند ) تلخ خند

اين يکي از سخت ترين نوشته هاي من است. اعترافات کسي است که فريب خورده؛ اما بايد بنويسم و مي دانم که خيلي از شما از اين نوشته متنفر خواهيد شد. براي آنکه شما هم مثل من دروغ بزرگي به نام جنبش سبز را باور کرديد. اينک با گذشت نزدیک به دو سال از آن حوادث  با  روشن شدن زواياي پنهان اتفاقاتي که افتاد از حماقتم شگفت زده مي شوم.  مي بينم که ماجراي ترانه ي موسوي دروغي بيش نبوده و ياد اشک هاي مادرم مي افتم وقتي خبر را شنيد.
ياد اشک هاي خودم مي افتم وقتي صحنه ي کشته شدن ندا را هزار بار ديدم و هزار بار اشک ريختم در حاليکه بعد مستند صدا و سيما نشان داد که آن خونها سس گوجه فرنگي مهرام بوده ، باور کردم که پزشک کهريزک کشته شده ولي او با مولتي ويتامين خودش خودکشي کرده بود.
ما بر اساس کدام مدارک اين دروغ ها را پذيرفتيم؟
کدام يک از اين کشته شدگان با زبان خودشان آمدند در برابر مردم اعتراف کنند که کشته شده اند؟
پس چطور يک ملت اين گونه فريب مي خورد؟
پاسخ خيلي ساده است:از قديم و نديم گفته اند که دروغ هرچه بزرگ تر باشد باورش اسان تر مي شود .تئوري پردازان اين جنبش هم  از اين راهکار استفاده کردند تا ما باورمان شود که چيزي به نام جنبش سبز وجود دارد.
اوج اين دروغ جايي است که با اينکه صدا و سيما گل و بلبل نشان مي داد ما دچار توهم شديم و از طريق سران فتنه توهم حضور مردمي ميليون ها نفر سبز پوش در تظاهراتي بي سابقه به مردم القا شد.
حتي بعضي ها انقدر فريب خوردند که فکر کردند که خودشان در اين تظاهرات حضور داشتند.
شايد در هيچ زماني با افکار عمومي  و خصوصي مردم انقدر بازي نشده باشد ، نمونه ها فراوانند :توهم فرياد هاي مرگ بر ديکتاتور بر سر پشت بام ، توهم حمله ي لباس شخصي ها، توهم وجود مکاني به نام کهريزک ، توهم بطري و… از همه بالاتر توهم تقلب در انتخاباتما فريب خورديم. ما حتي باور کرديم که  خودمان با چشم خودمان مردمي را پاي صندوق هاي راي ديديم  که به موسوي راي دادند واز همه مضحک تر آنکه  فکر کرديم که حتي خود ما هم به موسوي راي داديم در حاليکه فردا صبح وقتي دکتر از توي صندوق ها بيرون امد ما بايد مي فهميديم که به او راي داده بوديم ولي ما نکته ي به اين سادگي را نفهميديم.
 بعد هم جو گير شديم و فکر کرديم که مطالباتي داريم ، حقوقي داريم ويک سري حرفهاي گنده تر از دهان و آزادي و دموکراسي مي خواهيم .
ما قبل (قلب ) رهبر فرزانه مان را شکستيم و به همين سادگي  فراموش کرديم  که به ولايت فقيه التزام داريم .فراموش کرديم که به گواهي آمار جهاني در کشوري زندگي مي کنيم که  اصول حقوق بشر در آن مو به مو اجرا مي شود ، آزادي مطلق حکمفرماست،  شکوفايي اقتصادي بيداد مي کند ، مردمانش يکي از شاد ترين ملل دنيا به شمار مي روند .
اين همه آمار نشان مان دادند ، اين همه با رافت اسلامي ما را اعدام کردند اما ما پاي مان را توي يک کفش کرديم و دم از سبز بودن زديم.
 شايد زمان آن  رسيده باشد که به اشتباهاتمان اعتراف کنيم  و همه با هم ( به فتح ميم) و دست در دست هم در ولايت ذوب شويم.

دریائی تو خود دریائی


نگاهش مي توانم بكنم كه در جلوي دريا نشسته است
چشمهايش  را به دريا دو خته است و مي پندارد
كه دريائي را پيش رو مي بيند و من ,
چه حسرتي دارم كه او را گويم
كه سر گشته ام ميان دو دريا
آن دريا كه ناخداي تنهائي را ساخت و
اين دريا كه ناخدا را همره درياي عشق ساخت
به خواب مي روم
در خواب او را مي  بينم و
چشمهايش را كه شبنمي است
و مي انديشم كه
چرا بايد ا‎ین ذهن مشوشم
اين گونه كار كند كه در خلسه اي چنين هم ,
باز چشمهاي محبوب شبنمي باشد و
من سرگشته در ميان جمعي نا آشنا به دنبالش گردم و باز گويم
محبوب دريائي من ,باز هم اميد و باز هم اميد
 دلم مي خواست باز او باشد
در جلوي دريائي نشيند و پاهايش را در آب كند و
 در خلسه اي پر از نجوا رود و
من او را از پشت در آغوش گيرد و گويم
مگر توان بي ماجراي عشق زيست ؟