۱۳۹۰ فروردین ۱۰, چهارشنبه

کریسمس مبارک

کریسمس  در غربت دل گیر است.
کلافه ام و بیکار و بی کس و کاریم انقدر بزرگ و وحشتناک است که خودم را هم می ترساند.
بیخود و بیجهت توی خیابانها پیاده گز می کنم، گاهی می سرم توی یک کافه و یک فنجان قهوه می خورم.
بیرون همه جا چراغانی شده  و مردم ظاهرا خوشبخت تر از من در کنار خانواده هایشان یا با بسته های بزرگ خرید عید با عجله در حرکت هستند.
شتاب و سرخوشی شان با حال من نمی خواند. نه جایی دارم که بروم و نه کسی را که ببینم.
پاهایم بی هدف روی اسفالت کشیده می شود  و بیشتر از همیشه  احساس تنهایی می کنم.دوستانی دارم، اما چیزی که  می خواهم دوست و بار و نایت کلاب و خیابان نیست.
دلم گرمای یک محیط خانوادگی و محبت و صحبت و یک جمع ساده و صمیمی می خواهد.
همراه سیل جمعیت وارد مرکز خریدی می شوم عکس سانتا کلاوز از پشت پنجره  مغازه ای به من لبخند می زند
همزمان با زنگ موبایلم دست پاچه گوشی را برمیدارم خوشحال بودم که  (عسل و رؤیایم ) زنگ زده و میخواهد کریسمس را به من تبریک بگوید اما بعد سلام خشکم میزند و با زبان هلندی و انگایسی قاطی پاتی و دست و پا شکسته اي گفتم اشتباه گرفتی. 
رویم را که بر می گردانم  قیافه ی آشنایی با لبخند اسمم را صدا می کند و دستهایش را باز می کند و به سمت من میاید آقای ریموند است.
دوست هلندی و همسرش که روزهای ورود به هلند با من آشنا شده بودندو از بس با ایرانیها دوست بودند فارسی را بهتر از من حرف میزنند .
از حال و احوالم می پرسد و اینکه کریسمس  را چطور خواهم گذراند.
بغض می کنم و عین بچه ها می گویم که تنها هستم و هیچ برنامه ای ندارم.با مهربانی بازویم را می گیرد و  دعوتم می کند که برای شام کریسمس به جمع خانوادگی شان بپیوندم.
به سبک ایرانی تعارف می کنم  اما او با مهربانی خاص هلندی اش زیر بار نمی رود، من هم دعوتش را با خوشحالی می پذیرم
امروز با یک بسته نان شیرینی ایرانی و یک کارت کوچک تبریک سال نو زنگ در خانه ای را فشار دادم که نزدیک یک سال پیش برای اولین بار به آن وارد شده بودم.
اولین کسی که به استقبالم می آید  جو سگ سیاه بزرگی است که آن روزها کلی باهم رفیق شده بودیم.  
وارد می شوم ،خانه بوی خانه می دهد.
خیلی زود بوی غذا و آدمیزاد و مهربانی گرمم می کند.
وقتی سر سفره می نشینیم  هر کس از جایی است من  ایرانی ام ، اقای موری استرالیایی است ، هر کس از جایی است ،انگلیسی، اسکاتلندی پیرزنی که مدام از خاطرات جنگ دوم جهانی می گوید آلمانی است و دختر جوانی که ژاپنی است، خود ریموند و خانمش هم که هلندی هستند.
همه فارغ از سن و جنسیت و قومیت و ملیت دور یک میز نشسته ایم و غذا و شربت و کیک محشر است.
خانوم ریموند با خوشحالی می گوید که این یکی از بهترین کریسمس های زندگی اش است. من هم موافقم،آرزوی کریسمس من برآورده شده است.  
در اوج تنهایی  و غربت در یک جمع خانوادگی نشسته ام و به نحو بی دلیلی خوشحالم.
گاهی خوشحال بودن به همین سادگی است. فراموش کردن اختلاف ها و پاس داشتن اشتراکها  یا احساس تعلق کردن به جمعی است که هیچ تعلقی به آن نداری جز انسان بودن.
و مگر انسان بودن اشتراک کمی است؟
گاهی خوشحال بودن نشستن دور یک میز  است
شاید خود  دنیا با همه ی گستردگی اش سفره ای باشد که  دور آن باید  زنده بودن و انسانیت و مهر را جشن می گرفتیم اگر انقدر درگیر تنگ نظری هایمان نبودیم .
من مسیحی نیستم. اما کریسمس را  امسال دوست داشتم.
این روزها هرچیزی که بوی مهربانی بدهد را دوست دارم ، شاید هم دارم پیر می شوم.

به هر حال کریسمس مبارک،و اگر مفهومش مهربانی است

هر روزتان کریسمس !!!!!!!!!!!!

ساعت پایانی شب هم آقای ریموند منو با ماشینش تا کمپ درونتن رسوند
نوشته شده در شب کریسمس کمپ درونتن خونه (بنگوله ) شماره 51 اطاق 2

۲ نظر:

فاطمه ایرانی گفت...

غریبی بد دردی است من شما را احساس میکنم

ناتاشا گفت...

سلام استاد مقدم من در کانادا زندگی میکنم کریسمس بر شما مبارک .من هم مثل شما غریب هستم ولی ناراحت نشو اندکی صبر سحر نزدیک است. با مهر ناتاشا جهرمی