۱۳۹۰ خرداد ۱۳, جمعه

در ابتدا فقط تغییر یک واژه بود

 در همسایگی ما یک کودکستان بود به نام "روشن" . ساختمانی کوچک و پاک با آجرهای بهمنی و حیاطی که آن روزها به چشم ما چه بزرگ می آمد.وقتی انقلاب شد اسمش را عوض کردند و گذاشتند "تقوا" .خواهر زاده ام پرسید: دائی  ، مگر روشن چه اشکالی دارد ؟ لبخندی زدم و چیزی نگفتم.
اسم مدرسه ی خواهرم  هم شد " سمیه" شاید هم "کوثر" یا "نرجس". دقت بفرمایید نرگس هم نه  لابد چون ((گ)) کلمه را پارسی می کند. ما جوان  بودیم و نمی فهمیدیم که چرا اسم همه چیز دارد تند تند عوض می شود یا چرا اسم کوچه ی ما که نسترن بود  شد "میثاق" و اسم خیابان  مطهری .
 اسم های جدید بد آهنگ و زشت بود. بوی چرک و یقه ی نشسته و چادر سیاه می داد.
انگار همه ی این کلمه ها با هم فامیل بودند. کلمه های ثقیل و قلمبه ای که معلوم نبود از کجا سر و کله شان پیدا شده بود.  تا به خودمان بجنبیم کلمه ها همه جا را فتح کردند.
اسم هم کلاسی ها به جای آرش  و داریوش  واشکان و کامبیز و ... شد محسن و عمار  و یاسر و مهدی و.....
توی مدرسه  به جای آموزش از "متانت " و "حجاب " و "کرامت " می گفتند ؛سر صف باید "عجل فرجهم " را جوری داد می زدیم که صدایمان تا ته چاه جمکران برسد.  
رادیو و تلویزیون  پر شده بود از کلمه ها یی مثل "رسالت "  و "فلسفه مهدویت " .
عیدها مساوی بود با "میلاد مسعود یگانه اختر تابناک آسمان ولایت".
آرم اخبار مثل  روغن داغ روی ماهیتابه جز جز می کرد.
بعد ها فهمیدیم که انجز انجر انجز وعده  می خواند که حتی به عربی هم متن سخیف و بیخودی است.
بماند که آن زمان جوان بودیم  و نمی فهمیدیم که اصلا چرا باید سرود اخبار یک عده پارس به عربی باشد. دوستم می گفت برای این که خدا عرب است  و زبان دیگری بلد نیست. برای همین هم وقتی نماز می خوانیم هم باید با او عربی حرف بزنیم وگرنه حالیش نمی شد که دردمان چیست.
همان روز ها ، شاید باور نکنید، پسر خواهرم که تازه زبان باز کرده بود اولین جمله ی زندگی اش را گفت. برخلاف تصور چیزی شبیه مامان ، یا بابا آب داد نبود. صدایی بودی شبیه این " هیی هااا بیله بیله " !خواهر و داماد  بیچاره ام هی به دهان بچه خیره شده بودند و مدتها  گذشت تا فهمیدند بچه که بیشتر اوقاتش را پای تلویزیون می گذرانده و برنامه های پشت جبهه جنگ تحمیلی را نگاه می کرده دارد می گوید " هیهات من الذله ".  کور شوم اگر دروغ بگویم.
خلاصه به قول یکی از دوستان کاری که اعراب با ما نتوانستند بکنند انقلاب اسلامی با خواهر زاده تو کرد.
بعد هم جنگ بقول امام راحل تحمیلی شروع شد و ما بخاطر دفاع از خاک و ناموس راهی جبهه های نور علیه ظلمت شده و ملازمت رکاب پیر جماران نصیبمان شد و امام راحل همینکه دید خر مبارکشان از پل گذشته  با رشادت تمام پس از هشت سال قتل عام جوانان رشید ایرانی  و آوارگی و بی خانمانی مردم همیشه در صحنه قطعنامه 598 شورای امنیت را پذیرفت و به پاس حرمت خون شهدا و جانبازان و ایثارگران و سربازان امام زمان کاسه ای زهر به کام ملت ایران ریخت .


پس نوشت اول : وقتی سرزمینی به اشغال در می آید، بخش مهمی از این سلطه فرهنگی است، زبان یکی از دیرینه ترین و اساسی ترین بخش فرهنگ است و کلمات آجرهای سازننده ی زبان هستند.
کلمات با خود بار دارند. گاهی سبک و پاک هستند ، گاهی غلیظ و زشت ، گاه پر معنا و راز آفرین.
با عوض کردن کلمه ها می توان زبان را تغییر داد و وقتی زبان مردمی را تغییر دادی فرهنگشان را آسان تر می توان به تاراج برد.
آنهایی که با شعار " نصر من الله " آمدند و" الله اکبر" را بر زبان ما جاری کردند این کار را با قصد و نیت انجام دادند تا ما به جای "درگذشت " از " ارتحال ملکوتی " استفاده کنیم. به جای "پیروزی " از " نصرت " یا به جای جنبش " نهضت" . آنها با هر چیزی که نشانی از ایرانی بودن دارد مبارزه کردند و حتی به کلمات  ما هم رحم نکردند.
حتی سیزده به در  را  روز طبیعت نامیدند.
پس نوشت دو :راستش من کلمه ی "شهید " را دوست ندارم . شهید برای من متعلق به فرهنگی است که شهادت را عین سعادت می داند و ((بل احیا ء عند ربهم یرزقون ))می گوید و خیال خودش را راحت می کند که شهیدش در بهشت با اولیا الله محشور است .
شهید آن است که برادرش با سهمیه جای شما در دانشگاه گرفت و احتمالا خانواده اش هم از بنیاد شهید مستمری می گیرند.
من از کلمه ی شهید بیزارم  و به فرهنگی که چنین کلمه ای را طلب می کند لعنت می فرستدم.
فرهنگی که برای عقیده ات مرگ را پیشکشت می کند.
ندا و سهراب و فرزاد و ...  شهید نشده اند،اول شرط شهادت نیت است، نیت  فرزاد و ژاله و هاله مرگ نبود! نیت شان زندگی بود، آزادی بود، شادی بود .آنها کشته شده اند تا دیگر کسی بر سر آرمانش شهید نشود.  
آنها به  قتل رسیده اند و آنکه  خون آنها را ریخته قاتل است.
نمی دانم چه باید بنامم شان. شاید بهتر باشد بگوئیم : شقایق های پرپر شده ی راه آزادی .....
کاش روزی فرا رسد که خاکمان را پس بگیریم و کلمات روشن و ساده و خوبمان را ، روزی که دیگر حتی لازم نباشد برای چنین مفهوم دردناکی دنبال واژه بگردیم

۱۳۹۰ خرداد ۱۲, پنجشنبه

در سوگ شهادت هاله سحابی

شنیدن خبر شوک آورشهادت هاله سحابی  که همه ی ما مردان و زنان را به سوگ نشاند
این بار تسلیت گفتن کار ساده ای نبود .
 اصلا به که باید تسلیت می گفتیم  ؟ 
به مادرم که هفت سال او را ندیدم و در نبود من جان داد؟
به همسر زندانیم در سیاه چال رژیم ؟
به فرزندان آواره ام ؟
به پسرم روی ویلچر ؟
به فامیلم که دلم برای یک لحظه دیدنشان گرفته وبغض دوری گلویم را فشرده ؟
به مادران دور افتاده از فرزندانشان  در گوشه ی زندانها ؟
به خواهران در بندمان در زندانهای رژیم ؟
به دختران جوان و پرآرزویی که روزهایشان در سلولهای تنگ و حصارهای بلند می گذرانند و یا به خودم که در غربت و تبعید هر روزم بسان یکسال میگذرد . به کجاباید صدایمان را ببریم ؟

بغض های در گلویمان را در کدام صفحه ی تاریخ بنویسم  ؟

دیشب من در غربت گریستم ، مادرم در قبر گریست و همسرم در زندان رژیم و پسرم بر روی ویلچر اهدائی مقام معظم رهبری و فرزندانم در ناکجاآباد . هرکدام از چند  نسل متفاوت ، از یک سرزمین ، از یک مرزو بوم و به دور از همدیگر.... و چشم هایی که از این همه گریه و آه کم آورده اند.

 
این شعر را به خانم هاله سحابی تقدیم می کنم.
مادرصلح ، زنی از جنس محبت  ، به لبخند برلبهایش ، به صبوری ها و مقاومتش ،
به روزهای سخت او و پدرش و به همه هموطنان و هم نسلانم ، به مادرانم، به خواهران سرزمینم که همه در سوگ فقدان او و انسانیت فراموش شده  اشک می ریزیم . 
    

به هاله سحابی عزیز سفرکرده
مادر خوبم مادر خوب وطنم


 تکرارت می کنم مادرم !  
صورتت می لرزد در نگاه این شهر
زخم می خورند پلکها از ندیدن
چشمهایت ابری نیست که ببارد
انگار زمین نچرخد
 چشمهایت را نمی بندی
آسمان کم ات می آورد
ساعتها هم ورق می خورم
تا نبینم این تاریخ منحرف را
کدام سرباز بر نفسهایت قدم گذاشت
کدام شب دفنت کرد مادرم!
کدام روز خیره ماند نگاهت
کی بود که مضمن شدی در فریادها
تسلیتم را با کدام خط بنویسم که نلغزد
بر کدام خطوط بخوانمت
باید تکرارت  کنم مادرم!
درخوابهای پریده ام
در لالایی هایی که بویت را می دهد
در نفس های که نمی آیند
تکرارت می کنم در بوی باروتها یشان
در پشت بامهایی بی ارتفاع
در رژه های خاموش و خاطره های نیامده
 تکرارت می کنم مادرم!
در جغرافیا یی که تو ندیدی و
 این پوتین های بیمار و گلوله های بی صدا
چه خوب صدایت را می شنوند