من ، در ایران یک نیروی متخصص بودم. کارم را بلد بودم، آدمهای دور و برم را می شناختم، پول خوب در می آوردم و بر اسب مراد سوار بودم.من هیچ وقت تظاهر نکردم به چیزی که نیستم. به من احتیاج داشتند برای آنچه که می دانستم. دیر می رفتم و زود می آمدم و ناز می کردم. خانه ام بالای شهر بود و ماشینم آخرین مدل. منیتم باد کرده در حد بادکنک. تا اینکه یک روز این بادکنک ترکید.
***
این روزها من در یک کمپ زندگی می کنم. نه تنها مدیر نیستم ، بلکه سطل آشغال ساختمان را هر روزمن خالی می کنم. آقای ایکس از کنارم رد می شود و می خندد و می گوید جناب سرهنگ آخر عاقبت اون همه تلاش این شد؟ لبخند می زنم و می گویم تازگی ها ترفیع گرفتم، شدم سوپور !
ایکس می خندد ، پیشینه ی من را می داند و با من خصومتی ندارد. یک بار گفت: سرهنگ جان، شاید آنچه بر سر شما می آید در اثر دخالت انگلیس باشد.
***
جا به جا کردن سطل آشغال هیچ مشکلی نیست وقتی کل سرزمین ات زیر زباله مدفون شده است. تحقیر های هر روز هم مهم نیست. زندگی در یک اتاق چوبی پنج متری هم مهم نیست.عاشق زنی که عاشق یکی دیگه است شدن هم مهم نیست. اصلا کل زندگی مهم نیست. .
***
همراه مترجم آقای احمدی که یک افغانی است به کوآ (اداره کمپ) وارد میشم . کنتاکت پرسونم خانم محترمی است اسمش ملینا است هلندی است و همیشه شاده ومیبخنده بهترین کارمندی است که در کمپ ما کار میکنه . او یک خانم واقعی است. دست هایش را می گذارد روی میز و می گوید: ببین! امروز صدات کردم تا خبر خوبی بهت بدم خونه شما در شهر ؟ مشخص شده ازت می پرسم. آیا تو واقعا- روی واقعا تاکید می کند- به این خونه ای که بهت دادند علاقمندی و خوشحال هستی ؟ به من صادقانه بگو،
برای این که ، راستش را بخواهی ، من هیچ شوق و علاقه ای در تو نمی بینم!
***
من همیشه آدم صادقی بودم.انقدر صادق که به مادرم بگویم دوستش ندارم. این خانم از من چه می خواهد؟ نگاهش می کنم و همه صداقتم را روی میزی که بین ماست بالا می آورم. و با بغض همراه با گریه می گویم که نه تنها این خونه را دوست ندارم بلکه اصلا از خودم هم متنفرم - من روی لبه ی بین بودن و نبودن لی لی می کنم وبه همین راحتی از فردا می توانم نباشم. نه توی این کمپ ، نه توی اون خونه و می توانم حتی توی این دنیا نباشم.
گفتم که برایم داشتن استاتوس کوفتی از این کشور مهم نیست( ابروهایش بالا رفت) گفتم برایم حتی دیگه زنده بودن هم مهم نیست( ابروهایش بیشتر بالا می رود). گفتم تنها دلیلی که اینجام اینه که تنها چیزی که هنوز برایم مهم است ماندن است - آگاهی است. و من هیچ درگاه دیگری ندارم که بهش پناه ببرم.. گفتم من اینجام که زنده باشم . میگه باید بری زبان هلندی یاد بگیری - اما انقدر این روزها مغزم پر از آشغال است که دیگر نمی توانم چیز جدیدی یاد بگیرم..اما راستش این روزها دیگر این هم مهم نیست
***
لحظه ای سکوت می شود و او هم اشکاش در میاد . می گوید می دانم توی ایران اوضاع هیچ خوب نیست... و متاسفم بخاطر آنچه که بر سر ملت ایران می آید . مکثی می شود و من بغضم را فرو می دهم و چشمهایم که پر از اشک است را پاک میکنم . می گوید من ....با تاکید می گوید؛ من ، دعا می کنم که هرچه زودتر خونواده ت بهت ملحق بشن - کمکت کنم برای رسیدن به چیزی که لایقش هستی. به شرط آنکه تو - تاکید روی تو- هم این را بدانی . بدانی که لایق چی هستی و آنچه که لایقش هستی را بخواهی.عینکش را می گذارد روی چشمش و دوباره جدی می شود و اضافه می کند: البته برای اینکه به عنوان یک کنتاکت پرسون این وظیفه ی من است.
***
از در میزنم بیرون و به این فکر می کنم که من واقعا لایق چی هستم؟ بردن آشغال در جامعه ای که اینگونه به من امکان رشد کردن می دهد؟ به جامعه ای فکر می کنم که انسان تربیت می کند؛ که در دانشگاههایش به روی غریبه ترین آدمهای دنیا باز است ، که برای درس خواندن در دانشگاه به تو پول می دهد و حمایتت می کند. به جامعه ای که دیدن و نگاه کردن و نگرش علمی را تقویت می کند. که بیش از نیمی از راه را می آید تا تو را ملاقات کند و دست دوستی ات را بفشارد. پشت سر تصویر جامعه ای که از انسانها مشتی آدم بی هدف و قضا قدری می سازد ، جامعه ای که کنکور را انقدر سخت می گیرد ، جامعه ای که اسایتد دانشگاهش بر مبنای طول ریش انتخاب می شوند، جامعه ای که رییس جمهورش منتظر ظهور آقا امام زمان است و نزدیکانش همه رمال هستند با من می آید.
با خودم می گویم لعنت بر من، اگر هیچ کدامشان را از خودم نا امید کنم ! باز روی لبه ایستاده ام ، این لبه من را از وسط می برد ،می دانم