۱۳۹۰ مهر ۱۶, شنبه

پائیز

پاییز
پایـــــــــیز را
پاییز را دوســـت دارم
بخاطر غریب و بی صدا آمدنش
بخاطر رنگ زرد زیبا و دیوانه کننده اش
بخاطر خش خش   گوش نواز بــــــــرگ هایش
بخاطر   صدای   نم نم  بـــــــاران های  عاشقانه اش
بخاطر رفتن و رفتن… و خیس شدن زیر باران های پاییزی
بخاطر بوی مست کننده خاک باران خورده کوچه ها
بخاطر غروب هـــــــــــای نارنجی  و دلگیرش
بخاطر شب هـــــــای سرد و طولانی اش
بخاطرتنهایی ودلتنگیهای پــاییزی ام
بخاطر پیاده روی هــــای شبانه ام
بخاطر بغض های سنگین انتظار
بخاطر اشک های   بی صدایم
بخاطرسالهاخاطرات پاییزییم
بخاطر معصومیت  کودکیم
بخاطر گرفتـاری جوانی ام
بخاطر تنهایـــی  پیری ام
بخاطر اولیـــن نفس هایم
بخاطر اولین  گــریه هایم
بخاطر
اولین  خـــنده هــایم
بخاطر دوبـــــاره  متولد شدن
بخاطر رسیدن به نقطه شروع سفر
بخاطر چند سال دورتـر شدن از آغاز راه
بخاطر یک سال نزدیک تــــر شدن به پایان راه
بخاطر غریبانه و بـــی صدا رفتنم پاییز را دوست دارم

بخاطر خود پاییز و من عاشقانه پاییز را دوست دارم دوست دارم
بخاطـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر

۱۳۹۰ مهر ۳, یکشنبه

به بهانه روز جهانی صلح

روزی ما دوباره كبوترهايمان را پيدا خواهيم كرد
و مهربانی دست زيبايی را خواهد گرفت.
 



روزی كه كمترين سرود
 بوسه است
 و هر انسان
 برای هر انسان
 برادری ست .
 روزی كه ديگر درهای خانه شان را نمی بندند
 قفل افسانه ايست
 و قلب
 برای زندگی بس است.

روزی كه معنای هر سخن دوست داشتن است
 تا تو به خاطر آخرين حرف دنبال سخن نگردی .
 روزی كه آهنگ هر حرف ، زندگی ست
 تا من به خاطر آخرين شعر رنج جستجوی قافيه نبرم.
 روزی كه هر حرف ترانه ايست
 تا كمترين سرود بوسه باشد .

روزی كه تو بيايی ، برای هميشه بيايی
 و مهربانی با زيبايی يكسان شود .
 روزی كه ما دوباره برای كبوترهايمان دانه بريزيم...

و من آنروز را انتظار می كشم
 حتی روزی
 كه ديگر
 نباشم
روزی ما دوباره كبوترهايمان را پيدا خواهيم كرد
و مهربانی دست زيبايی را خواهد گرفت.

۱۳۹۰ مرداد ۱۳, پنجشنبه

شیطانی در لباس رئیس جمهور!!!!!!!!!!!

احمدی نژاد که رییس جمهورشد و کابینه اش را دور ایران و شهر به شهر گرداند همه به او خندیدیم .
در همان سفرهای استانی وقتی هرکس به او نامه ای میداد و سی تا پنجاه هزار تومان میگرفت ما باز خندیدیم و گفتیم ببینید چطور پول مملکت را به باد میدهد.
وقتی شهر به شهر سیب زمینی پخش میکرد و رای میخرید باز هم ما مسخره اش کردیم ....
وقتی هربار به سازمان ملل میرفت و دم از نابودی اسراییل میزد و دعای فرج میخواند و بی *هیچ هزینه * خود را میکرد تیتر اول تمامی مطبوعات و رسانه های جهان...ما از خود نمی پرسیدیم... چرا چنین می کند؟.... و با یک کلمه *یارو دیوانه است * به او میخندیدیم و حرص میخوردیم
حتی وقتی طرح یارانه ها را که هیچ کس فکر نمیکرد توان انجامش را داشته باشد پیاده کرد فقط پول ها را گرفتیم و گفتیم مردک دیوانه گدا پروری میکتد..
اما تا بحال با خود فکر کرده اید شاید احمدی نژاد واقعا دیوانه نباشد ؟
اصلا قدرت امروز او که توانسته یک تنه مقابل رهبری و سپاه و مجلس و شورای نگهبان و مراجع بایستد از کجا نشات گرفته؟
ما که معتقدیم مردم هم با او نیستند و اگر تقلب ها نبود او صد سال هم رییس جمهور نمیشد؟ پس قدرت او از کجاست؟
 من فکر میکنم ما اشتباه میکردیم . احمدی نژاد نه تنها دیوانه نیست که برعکس بسیار هم، باهوش است .
در اصل قدرت اصلی او همین مردمند ، مردمی که در طرفداری او به خیابان نخواهند ریخت اما بودن او را بر بودن هر اخوند یا اصلاح طلبی ترجیح میدهند و حکومت هم این را خوب فهمیده است و میداند کنار زدن او با توجه به اتفاقات سال هشتاد و هشت عواقب غیرقابل پیش بینی بدنبال خواهد داشت.
یادمان باشد این دولت اوست که حقوق کارمندان را که قشر متوسط و اکثریت جامعه اند را زیاد کرده و همچنین با دادن یارانه ها، مقبولیت زیادی برای خود در میان قشر اسیب پذیر کسب نموده است. بنظر من اگر به اتفاقات این شش سال نگاهی دوباره اندازید و در مرور انچه رفت قدری تامل کنید خواهید دید در پس هر اتفاقی که مارا خنداند یا حرص داد یک هدف معین وجود دارد .
درست مانند دومینویی که قطعاتش یک به یک چیده شد تا امروز قدرتی را ساخت که جابجا کردن یک مهره اش تمام فضا را تکان خواهد داد .
در حقیقت احمدی نژاد وقتی رییس جمهور شد و دست رهبر را بوسید و حکم تنفیذش را گرفت شروع به جابجایی و مهره چینی کرد و تمام کسانی که در دوره های قبل پست و عنوانی داشتند را کنار گذاشت و حتی تا برکناری مدیران ناحیه های اموزش و پرورش و ادرات جزء شهرستان های کوچک هم پیش رفت . 
او چهار سال تمام هرکاری کرد تا نام خود را در ایران و دنیا بر سرزبان اندازد چون میدانست همین بودن نامش تحت هر عنوانی ولو *مردک دیوانه پوپولیست* در حقیقت روزی حافظ جایگاهش خواهد بود . در دور دوم او فقط یک کار ناتمام داشت ... پرداخت پول به مردم ....کاری که در سی سال گذشته هیچ کس انجامش نداده و تا یادمان هست دولت فقط پول میگرفته و کسی یادش نیست تاکنون دولتی بمردم پولی داده باشد ..
پس دیگر لازم نبود دست کسی را که حکمش را تنفیذ کرده بود ببوسد .
او الان خود را قدرتمند تر از هرکسی میدانست .مخصوصا که حکومت با سرکوب مردم، بی انکه بخواهد به قوی تر شدن جایگاه رییس جمهور کمک کرده بود.حالا شمایل این قدرت کامل شده بود و کسی که تا دیروز شصت ملیون ادم دیوانه اش می پنداشتند در اصل اعجوبه ای قدرت طلب بود که از هیچ به همه چیز رسید و شاید بزرگترین هنرش نیز همین باشد که به شصت ملیون ادم *باوراند* که دیوانه است
پی نوشت.... این نوشته قصد ندارد بگوید که احمدی نژاد ادم خوبی است که برعکس بنظر من اگر شیطان مجسمی وجود داشته باشد بی شک هم اوست که همه کس را این چنین فریفت .
اما گاهی باخودم فکر می کنم در مملکتی که مردم اگاهش بسیار اندک است و روشنفکرانش هم یا خوابند و یا پیوست و ارتباطی با توده عوام جامعه ندارند و از طرفی هم لیدری که مردم بر او اجماع داشته باشند وجود ندارد پس شاید یک شیطان که همه چیز را تا مرحله نابودی بکشاند ..زیاد هم بد نباشد .چون حداقل این امید را بما میدهد که سحری از پس این شب تار وجود خواهد داشت

۱۳۹۰ مرداد ۹, یکشنبه

این است وضع مادر 5 جانباز

آقای مسئول، آیا تا به حال با تور سیاحتی پابرهنگان این مملکت که به صدقه سر آنها شما امروز رئیس شده اید به گردش رفته اید؟! بیائید یک بار هم شده از آن صندلی مخملتان پائین آمده و با اتوبوس فقرا همراه شوید و ببینید کجا می بردتان، ببینید آن مادرانی که هزاران شهید و جانباز را در دامان خود پرورش داده اند در کدامین دخمه زندگی می کنند؟!
فرخ امینی صالح پور یکی از هزاران مادر شهیدی است که با آنکه پنج جانباز تقدیم انقلاب کرده امروز با جسم بیمارش مجبور است به دلیل مشکلات مالی در زیر زمین کثیف و محقر خانه ای در محله شاد آباد زندگی کند.
این مادر هفتاد و هفت ساله به مدت سه سال است که در این مکان استیجاره ای زندگی می کند و به دلیل کمبود اکسیژن موجود در فضای زیر زمین چندین بار بی هوش شده است.
نکته تاسف بار دیگر این است که بارها از طرف شهرداری تهران برای ایشان اخطاریه صادر شده است که این مکان انباری بوده و مجوز مسکونی ندارد.
اما سوالی که در اینجا مطرح می گردد این است که وظیفه کدام ارگان است به خانواده های شهدا و جانبازان رسیدگی نماید؟
 آیا بایدبرویم سراغ سازمان های هوانوردی و تربیت بدنی که کسی جوابگو باشد.
آقایان مسئول لطفا این عکس ها را ببینید:


و چه خوش گفت و حسبك داء آن تبیت ببطنة و حولك اكباد تحنّ الى القدّ « تو را این درد بس كه شب با شكم سیر بخوابى و در اطراف تو گرسنگانى باشند در آرزوى پوست بزغاله ‏اى »

۱۳۹۰ مرداد ۶, پنجشنبه

حسنک کجائی؟ تصمیم کبری - کوکب خانم و......کجائید؟

گاو ماما میکرد
گوسفند بع بع میکرد!
سگ واق واق میکرد
و همه با هم فریاد میزدند : حسنک کجایی

شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود .
حسنک مدت زیادی است به خانه نمی آید
او به شهر رفته است و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن میکند
او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات
جلوی آینه به موهای خود ژل میزند
موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست
چون او به موهای خود گلت میزند

او از برکات نظام ولائی تازگیها ماری جوانا میکشد
دیروز که حسنک با کبری چت می کرد
کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است
کبری تصمیم گرفته حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند
چون او با پتروس چت میکرد
پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت میکرد .
پتروس دید که سد سوراخ شده
اما انگشت او درد میکرد چون زیاد چت کرده بود
او نمی دانست که سد تا چند لحظه دیگر می شکند .
پتروس در حال چت کردن دستگیر  شد و او را به جرم ارتباط نامشروع اعدام کردند
برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود
اما سزبازان گمنام کاری کردند که کوه روی ریل ریزش کند
ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت
ریزعلی سردش بود و دلش نمیخواست لباسش را درآورد.
ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله دردسر نداشت
قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد.
کبری و مسافران قطار مردند.
اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت
خانه مثل همیشه سوت و کور بود .


الان چند سالی است کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد
او حتی مهمان خوانده هم ندارد
او حوصله مهمان ندارد .
او پول ندارد تا شکم مهمانها را سیر کند.
مدتی است که از یارانه ها هم خبری نیست !!!!
او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد
او آخرین بار که گوشت قرمز خرید
چوپان دروغگو به او گوشت خر ((چینی))  فروخت
اما او از چوپان دروغگو گِله ندارد
چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد .

۱۳۹۰ مرداد ۵, چهارشنبه

از آن بسیج تا این بسیج - فرق در چیست؟


سوال : بجای نقططه چین یکی از عبارات زیر را بگذارید

1- بسیج لشکر ...............است 
الف : مخلص خدا      ب: مخلص جنایتکاران تاریخ 

+++++++++++++++++++++++++

دوران اصلاحات بود، همه سرشان گرم آزادی های نصفه نیمه ی دولت آقای خاتمی بود.
بحث داغ بر سر این بود که آیا قوزک پای خانمها دیده شود یا نه.
همان روزها خانم ((الف پور)) که زنی محجبه و مسلمان بود و زیاد به مسجد می رفت حرفی زد که ما  درک نکردیم.
خوب حق هم داشتیم، حواسمان پرت شلوار برمودا و روپوشهای تنگ و چاکداردختران بود.  
خانم ((الف پور)) هفته ای چند بار با وحشت می گفت که توی مساجد محلشان حرکات مشکوکی انجام  می شود و جوانهای بین 12 تا 17 ساله  تا آخرهای شب سینه می زنند و هفت شب هفته  عزاداری می کنند و تعلیمات خاصی می بینند.
او می گفت که از دیدن چشمهای آنها وحشت می کند و در نگاه این جوانان نوعی سبعیت و مسخ شدگی هست که پشت آدم را می لرزاند.
او باور داشت که این نیروها برای منظور خاصی در حال شستشوی مغزی داده شدن هستند ولی نمی دانست چرا، ما هم هیچ کدام حرفهایش را جدی نگرفتیم.
سالها بعد بود که  باتوم را در دست آن بچه ها  دیدیم که با بی رحمی بر تن مردم فرو آمد .
بچه هایی که اول نخواستیم باور کنیم ایرانی هستند و فکر کردیم از لبنان و عربستان وارد شده اند از بس که با ما بیگانه بودند و در چشمهایشان  آن قدر نفرت بود که  نمی فهمیدیم چرا.
آن وقت  از خود پرسیدیم که آخر این ها از کجا سبز شدند ؛ آن وقت یاد خانم ((الف پور)) افتادم و دل شوره ای که در نگاهش بود رادرک کردم.
ما آنها را بسیجی خواندیم و مزدور نامیدیم، ما آنها را ساندیس خور خطاب کردیم.
آنها  همه جا بودند. در خیابانها ، در فضاهای مجازی. شناختنشان کار دشواری  نبود، ته چشم های همه شان موجی از نفرت کور و بی سوادی موج می زد.
ما آنها را شناختیم و از خود پرسیدیم که بر سر آن بسیجی هایی که ما می شناختیم چه آمد؟
ما مقاله ها نوشتیم و داد سخن دادیم که این بسیج آن بسیج نیست.
که بسیجی ها بهترین و پاک ترین فرزندان این سرزمین بودند که در زمان جنگ جانشان را در کف دست گرفتند تا دشمن رااز مرزهای سرزمین ما دور کنند.
آن بسیجی های نازنین و دوست داشتنی حال تبدیل به ماشین سرکوب شده بودند و نام بسیج دلهره و نفرت می پراکند.
ما  متحیر بودیم و از خود می پرسیدیم چگونه آن بسیجی ها به این بسیجی ها تبدیل شدند.
اما پاسخ شاید ساده تر از این حرفها بود.
این بسیجی ها دقیقا همان ها بودند.
اینها ادامه ی منطقی همان نسل از بسیجیهایی که در جبهه های حق علیه باطل روی مین می رفتند . تنها چیزی که عوض شده بود این بود که جای باطل این بار عوض شده بود.
این بار" ما "باطل بودیم و از بین بردن مان  وظیفه دینی آنها بود.  
اگر دیروز آن بچه های معصوم را با وعده ی شربت شهادت و صدای آهنگران فریقتند و برای جنگی بی معنی گوشت گلوله توپ کردند امروز در مساجد و پای وعظ  مغزهایشان را می شویند و باتوم به دستشان می دهند که چشم فتنه را کور کنند.
برای بسیجی فرقی نمی کند که کجا و به کدام سمت حمله کند.  
در جبهه الله اکبر گفتنش همان قدر از روی نا آگاهی  است که مبارزه اش با بد حجابی ، که شعار دادنش در هر جا که قرار باشد علمش کنند.
اگر آن روز نیروی جهالت و حماقتش صرف دشمن خارجی می شد این چیزی از حماقت و جهالتش کم نمی کند.
کار ان روزش همانقدر بی ارزش است که کار امروزش ، همان گونه که هر حرکتی که از روی آگاهی و شعور نباشد بی ارزش است.
 بسیج نماد  جهل مطلقی است که در دست سردمدارانی فاسد برای جنایت و مرگ آموزش می بیند.
سگ هاری است که  قلاده اش را باز کنی حمله می کند.
تمام حکومت های توالیتر بسیج داشته اند. هیتلر هم در سالهای آخر جنگ بچه های 14 ساله را جلوی گلوله فرستاد.

بسیج لشکر مخلص تمام جنایتکاران تاریخ است

۱۳۹۰ تیر ۲۸, سه‌شنبه

این هم از برکات دین مبین و اجباری اسلام

حکم اعدام کشیش مسیحی (یوسف ندرخانی که در نوزده سالگی ازاسلام به مسیحیت گروید)در دادگاه تجدید نظر تأیید شد
به گزارش آژانس خبری مسیحیان ایران " محبت نیوز " ، دادگاه دیوان عالی كشور روز سه شنبه ۷ تیر ماه ۱۳۹۰، با رد اعتراض "یوسف ندرخانی" بر حکم اعدامش ، آنرا تأیید نمود

x
Uitvoering van een christelijke priester (Joseph Ndrkhany interpretaties van de tieners die zich bekeerde tot het christendom), werd in beroep bevestigd
Christian News Agency meldde dat Iran het "Love Nieuws", de Hoge Raad op dinsdag 07 juli 1390 houdende verwerping van het protest, "Joseph Ndrkhany" Het bevel werd uitgevoerd, bevestigd

۱۳۹۰ تیر ۲۱, سه‌شنبه

خانه جدید- زندگی جدید

من ، در ایران یک نیروی متخصص بودم. کارم را بلد بودم، آدمهای دور و برم را می شناختم، پول خوب در می آوردم و بر اسب مراد سوار بودم.من هیچ وقت تظاهر نکردم به چیزی که نیستم. به من احتیاج داشتند برای آنچه که می دانستم. دیر می رفتم و زود می آمدم و ناز می کردم. خانه ام بالای شهر بود و ماشینم آخرین مدل. منیتم باد کرده در حد بادکنک. تا اینکه یک روز این بادکنک ترکید.
***
این روزها من در یک کمپ زندگی می کنم. نه تنها مدیر نیستم ، بلکه سطل آشغال ساختمان را هر روزمن خالی می کنم. آقای ایکس از کنارم رد می شود و می خندد و می گوید جناب سرهنگ آخر عاقبت اون همه تلاش این شد؟ لبخند می زنم و می گویم تازگی ها ترفیع گرفتم، شدم سوپور !

ایکس می خندد ، پیشینه ی من را می داند و با من خصومتی ندارد. یک بار گفت: سرهنگ جان، شاید آنچه بر سر شما می آید در اثر دخالت انگلیس باشد.
***
جا به جا کردن سطل آشغال هیچ مشکلی نیست وقتی کل سرزمین ات زیر زباله مدفون شده است. تحقیر های هر روز هم مهم نیست. زندگی در یک اتاق چوبی پنج متری هم مهم نیست.عاشق زنی که عاشق یکی دیگه است شدن هم مهم نیست. اصلا کل زندگی مهم نیست. .
***
همراه مترجم آقای احمدی که یک افغانی است به کوآ (اداره کمپ) وارد میشم . کنتاکت پرسونم خانم محترمی است اسمش ملینا است هلندی است و همیشه شاده ومیبخنده بهترین کارمندی است که در کمپ ما کار میکنه . او یک خانم واقعی است. دست هایش را می گذارد روی میز و می گوید: ببین! امروز صدات کردم تا خبر خوبی بهت بدم خونه شما در شهر ؟ مشخص شده ازت می پرسم. آیا تو واقعا- روی واقعا تاکید می کند- به این خونه ای که بهت دادند علاقمندی و خوشحال هستی ؟ به من صادقانه بگو،
برای این که ، راستش را بخواهی ، من هیچ شوق و علاقه ای در تو نمی بینم!
***
من همیشه آدم صادقی بودم.انقدر صادق که به مادرم بگویم دوستش ندارم. این خانم از من چه می خواهد؟ نگاهش می کنم و همه صداقتم را روی میزی که بین ماست بالا می آورم. و با بغض همراه با گریه می گویم که نه تنها این خونه را دوست ندارم بلکه اصلا از خودم هم متنفرم - من روی لبه ی بین بودن و نبودن لی لی می کنم وبه همین راحتی از فردا می توانم نباشم. نه توی این کمپ ، نه توی اون خونه و می توانم حتی توی این دنیا نباشم.

گفتم که برایم داشتن استاتوس کوفتی از این کشور مهم نیست( ابروهایش بالا رفت) گفتم برایم حتی دیگه زنده بودن هم مهم نیست( ابروهایش بیشتر بالا می رود). گفتم تنها دلیلی که اینجام اینه که تنها چیزی که هنوز برایم مهم است ماندن است - آگاهی است. و من هیچ درگاه دیگری ندارم که بهش پناه ببرم.. گفتم من اینجام که زنده باشم . میگه باید بری زبان هلندی یاد بگیری - اما انقدر این روزها مغزم پر از آشغال است که دیگر نمی توانم چیز جدیدی یاد بگیرم..اما راستش این روزها دیگر این هم مهم نیست
***
لحظه ای سکوت می شود و او هم اشکاش در میاد . می گوید می دانم توی ایران اوضاع هیچ خوب نیست... و متاسفم بخاطر آنچه که بر سر ملت ایران می آید . مکثی می شود و من بغضم را فرو می دهم و چشمهایم که پر از اشک است را پاک میکنم . می گوید من ....با تاکید می گوید؛ من ، دعا می کنم که هرچه زودتر خونواده ت بهت ملحق بشن - کمکت کنم برای رسیدن به چیزی که لایقش هستی. به شرط آنکه تو - تاکید روی تو- هم این را بدانی . بدانی که لایق چی هستی و آنچه که لایقش هستی را بخواهی.عینکش را می گذارد روی چشمش و دوباره جدی می شود و اضافه می کند: البته برای اینکه به عنوان یک کنتاکت پرسون این وظیفه ی من است.
***
از در میزنم بیرون و به این فکر می کنم که من واقعا لایق چی هستم؟ بردن آشغال در جامعه ای که اینگونه به من امکان رشد کردن می دهد؟ به جامعه ای فکر می کنم که انسان تربیت می کند؛ که در دانشگاههایش به روی غریبه ترین آدمهای دنیا باز است ، که برای درس خواندن در دانشگاه به تو پول می دهد و حمایتت می کند. به جامعه ای که دیدن و نگاه کردن و نگرش علمی را تقویت می کند. که بیش از نیمی از راه را می آید تا تو را ملاقات کند و دست دوستی ات را بفشارد. پشت سر تصویر جامعه ای که از انسانها مشتی آدم بی هدف و قضا قدری می سازد ، جامعه ای که کنکور را انقدر سخت می گیرد ، جامعه ای که اسایتد دانشگاهش بر مبنای طول ریش انتخاب می شوند، جامعه ای که رییس جمهورش منتظر ظهور آقا امام زمان است و نزدیکانش همه رمال هستند با من می آید.

با خودم می گویم لعنت بر من، اگر هیچ کدامشان را از خودم نا امید کنم ! باز روی لبه ایستاده ام ، این لبه من را از وسط می برد ،می دانم

۱۳۹۰ تیر ۱۸, شنبه

هجده تیر یکهزار و سیصد ونود

سال های آخر دهه شصت بود.یک روز از زنگ تفریح که برگشتیم دیدیم یک نفر با ماژیک قرمز روی پوستر امام خمینی نوشته "خر"؛ درست توی سفیدی ریشش. بچه ها به هم سقلمه می زدند ولی کسی جرات نمی کرد حرفی بزند . جو خفقان انقدر شدید بود که نفس از کسی در نمی آمد. دبیرمان هم دست و پایش را گم کرده بود و سعی می کرد لبخندی که گوشه ی لبهایش آمده را بپوشاند. سر در گم مانده بود که بالاخره چکار کند؟ از یک طرف نمی شد به روی خودش نیاورد... از یک طرف اگر باب صحبت را باز می کرد ممکن بود حرفهایی گفته شود و کار به جاهای باریک بکشد. از یک طرف پایین آوردن عکس امام که با آن قیافه ی عبوس به ما خیره شده بود و روی ریشش نوشته بودند خر کار هرکسی نبود. دقایقی همین طور گذشت و ما با لذت و وحشت به عکس خیره شده بودیم. بالاخره دبیرمان از یکی از بچه های حزب اللهی خواست که برود بالای صندلی و امام را بکشد پایین و لوله کند و بگذارد کنار کلاس. چند هفته بعد عکس امام را در قاب طلایی کردند که رویش نشود نوشت. اما اتفاقی که نباید بیفتد افتاده بود. چند روز بعد قاب عکس کج شد و بعد هم سرو ته شد.ما هیچ وقت نفهمیدیم چه کسی یا کسانی این کار را کردند. آخر برای خواباندن غایله قاب عکس را از کلاس ما بی سر و صدا برداشتند و دیگر هم تا آخر آن سال نصب نکردند.

***

هجده تیر هشتاد و هشت من در میدان ولی عصر بودم، از روی اتفاق، رفته بودم کفش بخرم که افتادم وسط آتش و دود. گروهی شعار می دادند و مرگ بر خامنه ای می گفتند. ما سکوت کرده بودیم. بیشتر مردم آن زمان مطالباتشان براندازانه نبود. زمانه اصلاح طلبی بود و کسی هم به آقای خامنه ای کاری نداشت.مردم مطالباتی داشتند اما کسی به اصل ولایت فقیه فحش نمی داد. آنهایی هم که شعار می دادند بیشتر به نظر می آمد که گروهی هستند از خودی های حکومت که تظاهرات را به آشوب بکشانند و مجوز سرکوب را صادر کنند. واقعا تعدادشان قلیل بود و قیافه هایشان شبیه مردم عادی نبود.

***

هجده تیر 88 در خیابانهای تهران مردم عکس امام و خامنه ای را به آتش می کشند. شعار مرگ بر دیکتاتور و اصل ولایت فقیه نقل زبانها است. قیافه ها مردم عادی است. دختران و پسرانی از جنس خودمان. مطالبات مردم عوض شده است. مردم آزادی می خواهند و آن را فریاد می زنند.جریانی آغاز شده است . چهره نظام مخدوش شده و تعداد آدمهایی که توی باغ آمده اند به نسبت 10 سال پیش چندین برابر شده است. من جمله نگارنده این سطور. حالا داریم فکر می کنیم و از خودمان می پرسیم چرا. حالا در نقطه آغاز ایستاه ایم.

***

امروز هجده تیر سال نود شمسی است. کسی در بالاترین تیتر زده است " ایا امروز هجده تیر برخواهیم خواست و تاریخ را رقم خواهیم زد یا می گذاریم که دوباره تاریخ را برای مان رقم بزنند؟"

خنده ام می گیرد. هیچ تاریخی در یک روز رقم نخواهد خورد. تاریخ در زمان شکل می گیرد. قابله های تاریخ به جز نوزاد نارس چیزی تحویل بشریت نداده اند. اندکی صبور باشیم. .بجای القای نا امیدی و یاس به دست آوردهایمان هم بیاندیشیم .ما از سالهای 60 تا هفتاد تا الان مسیر پر فراز و نشیبی را آمده ایم. مسیری سخت و دردناک، راهمان را از روی خون و جنازه و آتش باز کرده ایم.هنوز جای آنان که جان در گرو ارمانشان نهادند در میان ما خالی است. جای نسرین ستوده در کنار همسر و فرزندانش ، جای حسین رونقی در کنار پدرش، جای محمد مختاری در صفحه ی فیس بوکش ،جای سهراب در آغوش مادرش...

هجده تیر را به همه ی آنان که دل در گرو آزادی ایران دارند تبریک می گویم.حتی اگر برگی از روی درخت امروز نیفتد. هجده تیر همواره هجده تیر است ، تا سودای آزادی وجود دارد.

۱۳۹۰ تیر ۱۰, جمعه

دلیر باش، در به کارگیری فهم خویشتن

دوران بلوغ، دوران سهمگینی است . یک روز صبح بلند میشی و می بینی که یک جوانه ی سرکش روی سینه ات روییده؛ چیزی نوک تیز و دردناک که شبیه هیچ چیز نیست و جز کلمه ی مضحک هیچ اسمی روش نمیشود گذاشت. از آن طرف موههای کرکی روی تنت پر رنگ می شوند ، روی صورتت جوش های چرکی می زند،هورمونهایت فوران می کنند و بد اخلاق و نخراشیده هم می شوی. توی آینه نگاه می کنی و از خودت می پرسی برای چی مستحق این مجازات شده ای...مدتی باید بگذرد که توی اینه نگاه کنی و خود جدیدت را ببینی، پستان های شکل گرفته و انحنای کمرت را، تا لبخندی بزنی و بفهمی که آنهمه زشتی تو را به سمت چه زیبایی می برده است.

***

این فقط آدمها نیستند که به بلوغ می رسند، جوامع هم سن دارند. اروپا در قرن هفده وارد دوران روشنگری و خروج از دوران نابالغی شد. کانت که از فیلسوفان مشهور عصر روشنگری است مقاله خویش را با این جمله مشهور آغاز می‌کند:"روشنگری، خروج آدمی است از نابالغیِ . و نابالغی، ناتوانی در به کار گرفتن فهم خویشتن است بدون هدایت دیگری". پیش از این دوران جهان سال‌ها در زیر سنت‌های مشکوک، نابخردی، موهوم‌پرستی و استبداد عصر تاریکی ( قرون وسطی) بود.قرن هفدهم قرن ریزش بنای تاریک جهان بینی قدیم و روشنایی شد. منبع این روشنایی تازه چیزی نبود جز عقل انسانی و تکیه بر خرد و دانش بشر.جای تعجب نیست اگر عصر روشنگری با انقلاب علمی و مردم سالاری و لیبرالیسم پیوند می خورد. چرا که تجربه گرایی ، خرد و عقلانیت پایه های ساختار علم است

***

ما هنوز حتی وارد عصر روشنگری هم نشدیم. عموم مردم ما نه تنها به عقل و دانش اعتقادی ندارند بلکه با آن عنادی دیرینه دارند. ما هنوز باور نداریم که هر آنچه بر ما می رود نتیجه ی منطقی عملکرد خود ماست. ما هنوز به چشم زخم و تاثیر دعا در رفع بلا اعتقاد داریم و در تصمیم گیری های مهم به فال و استخاره پناه می بریم. ادامه ی این تفکر دولتی را بر مسند قدرت می نشاند که دقدقه اش ظهور امام زمان است، چیزی موهوم که در هرجای دیگری از دنیا حتی یک کودک هفت ساله را به خنده وا می دارد ولی در سرزمین ما متاسفانه پیرمرد هفتاد ساله را وا می دارد که در نیمه شعبان شربت نذر کند. این عقل گریزی در تک تک مناسبات زندگی خصوصی ما هم سایه افکنده . ما همه جا مردمی را می بینیم که از فکر کردن و تصمیم گرفتن متنفرند و کارها را به قضا و قدر و یا بزرگ تر خود می سپارند ( مثل فرستادن مادر به خواستگاری) و قبول می کنند که دیگری بهتر از آنها فکر می کند . بدیهی است ادامه ی چنین تفکری به قیم مابی و ولایت فقیه می رسد ولی ما انقدر نابالغیم که ریشه ی بلا را جایی در خارج از خود جستجو می کنیم. مردم ما شهودی اند و احساسی عمل می کنند و ترجیح می دهند به جای آنکه عمل کنند ،منتظر معجزه بنشینند، معجزه ای که هرگز به وقوع نخواهد پیوست. آنها با عقل و عقلانیت ستیزی مادر زاد دارند، نه خودشان فکر می کنند و نه تفکر و منطق را می پذیرند، فیلسوفانشان را می کشند و متفکرانشان را فراری می دهند و نخبگانشان را فراموش می کنند .

***

اما آینده روشن است. بلوغ فرایندی اجتناب ناپذیر است، دیر یا زود ما نیز از این دوران تاریک و دردناک گذار خواهیم کرد و در آیینه ی خرد و عقلانیت به خود خواهیم نگریست.هرچند آن روز به عمر من قد ندهد.، من آن روز را چشم در راهم.
به امید پیروزی ایران و ایرانی

۱۳۹۰ تیر ۱, چهارشنبه

خمینی شهر ..... یا .......خمینی کشور

چشمهایم به جلوخیره است اما چیزی را نمی بینم. انگار به حجم تهی ای نگاه می کنم که تنها با فشار غم پدیدار می شود. می خواهم اینبار اشک را مجال دهم اما اشک هم گویی دیگر خیلی به کار نمی آید، که نمی آید. بعد از کشته شدن هاله و هدی به خودم نهیب زدم که بس است دیگر. دنبال کردن خبرها به چه کارت می آید تو که دستکم بی غیرتی ات را به خودت ثابت کرده ای چرا خودت را آزار می دهی برای چیزهایی که هیچگاه کاری برای آن نکرده ای. کبک شو. سر در برف کن.
خبر اما راهش را پیدا میکند. آن را بیش از یکبار نمی توانم بخوانم. چهارده نفر در باغی خصوصی در خمینی شهر سرور و پایکوبی می کنند که اراذل و اوباش به آنها حمله ور می شوند و شش مرد را ضرب و جرح می کنند و به هشت زن تجاوز. همان یکبار خواندن کافی ست تا صحنه ها و صداها در ذهنم بپیچد. ناله ها و ضجه ها، لیوانهای واژگون روی میزها، جوجه های سیخ کشیده، نگاههای دردمند و چاقوها و قمه های غرق شهوت. آلتهای برآمده از کمبود و جهالت و زنان دریده شده، دریده شده، دریده شده.
چه کرده اند با ما؟ چه را از ما گرفته اند و چه را به ما داده اند؟
خبر اما تمام نمی شود. خبر تازه شروع می شود. "بد حجابی" و "تحریک" را از میان خطوط خبر از زبان حجت الاسلامهای دادستان و امام جمعه شهر باز می شناسم. رئیس پلیس استان اصفهان به "بد حجابی" و " شرب خمر" زنان اشاره می کند. مشاور کمیسیون اجتماعی مجلس متجاوزان را با دشمنان نظام همکاسه می داند. روزنامه ها تنها به خبری کوتاه اکتفا می کنند و خبر و ماجرا تمام می شود. و من می مانم و حجم تهی که با آن نگاه می کنم. احتمالا متجاوزان گرفتار می شوند و مجازات. اما ننگ و اثر واکنش مسولان و مردم برای همیشه چو زخم تجاوز بر زنان قربانی بر پیکر ایران خواهد ماند.
در حجم خالی روبرو روزی را می بینم که زنان و دختران در خانه هایشان مورد آزار و تجاور قرار می گیرند چرا که مشکی گیسوشان یا  سفیدی دست و شانه شان از روزنه پنجره اتاق بر تاریکی بیرون تابیده است.

۱۳۹۰ خرداد ۲۹, یکشنبه

من و تو


شب بی انتها
آسمان بی ستاره
ماه پشت ابر
ابر دلگیر و غم زده...

...
در جانم شعله ای زبانه می کشد و
با سیل اشک
فرو می نشیند!

امشب شب بی حوصلگی
شب تشویش و...

خواستیم فاصله ها را کم کنیم
به اشتباه ضربدر بی نهایت شد!
این اشتباه نابخشودنی است

هم من
هم تو
هردو گناهکاریم
و باید مجازات شویم!

مجازات من جدایی بود
تو بگو
تو را چگونه مجازات کنم؟!

۱۳۹۰ خرداد ۲۴, سه‌شنبه

پاکستان فوری ترین و فلسطین اولین مسئله دنیای اسلام،ایران و مردمش در کدام رتبه اند؟

خامنه ای در خطبه های نماز عید فطر، مسئله سيل پاكستان را فوري ترين مسئله جهان اسلام و فلسطين را همچنان مسئله اول دنياي اسلام ناميدند.

سوال اینجاست که ایران، مردمش و مشکلاتش در کدام رتبه این رنکینگ واقع شده اند؟

از زمانی که چشم باز کردیم این ضرب المثل در بین ایرانیان جایگاه ویژه ای داشته است
" چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است " .
 البته که " بنی آدم اعضای یکدیگرند " و هر کجا همنوعی نیاز به کمک داشته باشد می بایست به کمک شتافت و در دفاع از مظلوم و جانبداری از حق و حقیقت پیشتاز بود.اما اولویت با کیست؟

کشوری که طبق شاخص اقتصادي اعلام شده حدود 20 درصد جمعيتش زير خط فقر هستند،
کشوری که حدود 2 میلیون جمعیتش در اثر آسیب های اجتماعی،نارسایی های اقتصادی،مشکلات عدیده فرهنگی،بیکاری و مسائلی از این قبیل به مواد مخدر اعتیاد دارند و مطابق نظریه موسسات آسیب شناسیش حدود 45 درصد از این تعداد زیر 29 سال سن دارند.
کشوری که به دلیل وضعيت اقتصادي نامناسب اغلب خانواده ها و به خصوص قشر کارمند و مستمري بگير تمام فکر و ذهنشان در طول ماه به پرداخت‌ به موقع‌ اجاره‌ خانه‌، قبضهاي‌ آب‌، برق‌، گاز، تلفن معطوف است و نهایتا در همان ابتدای ماه ديگر پولي براي آنان نمي ماند که خواسته هاي اولیه اهل و عيال خود را برآورده کنند.
در کشوری که کمتر خانواده اي را مي توان يافت که دغدغه تامين نيازهاي اساسي و مشکل برآورده کردن خواسته هاي فرزندان در آن وجود نداشته باشد خواسته هايي که نه عجيب و غريب است و نه ناحق، اما هميشه در حد يک آرزو و رويا باقي مي ماند.
آیا رواست که کانتینر کانتینر مواد غذایی و کمک های مالی به پاکستان سرازیر کنند؟ آیا رواست که در جزایر دور افتاده ای مانند مجمع الجزایر قمر (کومور) سرمایه های مردم را به نام اسلام و صدور انقلاب هزینه کنند و برای آنها حوزه های علمیه بسازنند؟
کشوری که ادبیات عاشورائی را ادبیات ظلم ستیزی میداند اما بهترین جوانانش را به گناه اعتراض مسالمت آمیز و بیان خواسته های معقول به اتهام محاربه اعدام یا محکوم به اعدام میکنند،یا در بازداشتگاه ها با ایجاد فشار،توهین، تجاوز، تهدید و انواع شکنجه های روحی و جسمی آنان را در ابتدای جوانی با مشکلات بسیاری روبرو میکنند ،
کشوری که خانواده هایش به جای اینکه در زمان تحویل سال و اعیادشان در خانه هایشان در کنار خانواده هایشان باشند در قبرستان بر مزار فرزندانشان که قربانی جاه طلبی حاکمانش شده اند سفره عزا پهن میکنند یا در کنار زندان با دعای " اللهم فک کل اسیر" سفره های دعا و مناجات می اندازند آیا حاکمانش وجاهت و آبرویی دارند که از مظلومیت کشوری دیگر دفاع کنند؟
یا برای کمک رسانی به آنها جدول و فوریت تعیین نمایند؟
کاش حاکمان پاسخ دهند که ایران و مردمش در کجای این رنکینگ قرار گرفته اند یا اصلا در این جدول فوریت و رده بندی قرار دارند؟
تئورسین و مغر متفکرشان آقای مصباح در بیاناتی اعلام داشته اند " رفته‌رفته کارمان به جایی رسیده است، که دین اسلام را کنار گذاشته‌ایم و می‌گوییم، آیا نان و مسکن ارزان شد؟ و ...،
در حالی که مسأله دین مهمتر و با اولویت‌تر است. گویا ایشان با نفوذی که بر رهبری و دولت کودتا دارد به عنوان فصل الخطاب همه پاسخ ها را داده است.
ایران و مردمش در این رنکینگ وجود خارجی ندارند.
 
 

۱۳۹۰ خرداد ۲۳, دوشنبه

نزدیکترین نقطه به خدا

نزدیک ترین نقطه به خدا هیچ جای دوری نیست.
نزدیک ترین نقطه به خدانزدیک ترین لحظه به اوست،
وقتی حضورش را درست توی قلبت حس میکنی،
آنقدر نزدیک که نفست از شوق التهاب بند می آید.
آنقدر هیجان انگیزکه با هیجان هیچ تجربه ای قابل مقایسه نیست.
تجربه ای که باید طعـــمش را چشید .
اغلب درست همان لحظه که گمان می کنی در برهوت تنها ماندی،
درست همان جا که دلت سخت می خواهد او با تــــو حرف بزند،
همان لـــحظه كه آرزو داری دستان پر مهرش را بر سرت بکشد،
همان لحظه نورانی که ازشوق این معجزه دلت می خواهد تاآخردنیا از ته دل وبا کل وجودت اشک شوق بریزی وتا آخرین لحظه وجودت بباری .
نزدیک ترین لحظه به خدا می توانددر دل تاریک ترین شب عمرناخواسته تو ویــا در اوج بـــزرگ ترین شــــــــادی دلخواسته تو رخ دهد ,
می تواند درست همین حالا باشد و زیباترین وقتی که می تواند پیش بیایدهمان دمی است که برایش هیچ بهانه ای نداری.
جایی که دلت برای او تنگ است .
زیبا ترین لحظه ی عمر و هیجان انگیز ترین دم حیات همان لحظه باشکوهی است که با چشم با خودت خدا را می بینی.
درست همان لحظه که می بینی او با همه عظمت بیکرانش در قلب کوچک تـــــــو جا شده است.
همان لحظه که گام گذاشتن او را در دلت حس، و نورانی و متعالی شدن حست را درک می کنی.
 آن لحظه که می بینی آنقدر این قلب حقیر ارزشمند شده است که خدا با همه عظمت بیکرانش آن را لایق شمرده و بر گزیده.
و تو هنوز متعجب و مبهوتی که این افتخار و سعادت آسمانی چگونه و ازچه رو از آن تو شده است و این را همیشه بـــــه یــــاد داشته باشید...
بودن را باور کن و تا زمانی که زنده هستی با عشق زندگی کن.
لازمه عشق یک ارتباط عارفانه است پس به نیت نزدیکی آماده شو،و با تن پوشی از دعا و نیایش .
در محلی آرام ،دلبستگی دنیوی را قطع کن و به هیچ چیز جز او نیندیش شماره بگیر و از ته قلب صدایش کن و او را به بزرگی و یکتا بودن یاد کن.
آیا می خواهی آسمان دلت آبی وخورشید روشنگر زندگی ات باشد؟
آیا می خواهی زبان گلها را بدانی و راز خلقت را دریابی ؟

 پس به اوتوکل کن،دست هایت را بالا ببر،وجودت را سرشار از عشق و تمنا کن و به او بگو دوستش داری و فقط او را می ستایی، از او کمک می جویی،بخواه که راه راست را به تو نشان دهد،
خودت را گم کن بگذار هیچ نقشی از تو بر زمین نماند بال هایت را باز کن به سوی معبود حقیقی و پرواز کن.
 از او بخواه گاهی مواقع اختیار را از دست تو گرفته و به جایت تصمیم بگیرد،
وقتی او را به بزرگی یاد کردی  ، وقتی صدای ناله هایت به عرش کبریا رفت و قلبت تپید ، قطرات اشک در چشمان زیبایت حلقه زد و گرمی اش را بر گونه هایت حس کردی،
آن هنگام که در گفتن ((هاللویاه ))، دلت شکست و صدایت لرزید،
بدان که گوشی را برداشته است و بشارت می دهد بنده به من بگو چه می خواهی تادعایت را اجابت نمایم.
در این لحظه فرشته ها ناظر این همه شکوه و عظمت هستند بدان که اگر به صلاح تو باشد همه چیز به تو عنایت میکند.
دوست من دعا کن که همیشه با تو در تماس باشد و اگر روزی یادت رفت زنگ بزنی ،تو را بیدار کند و عبادت را در تو بپروراند.
هر لحظه منتظر باش تا تو را در مسیر زندگی هدایت کند.تنها سعی کن برای چند لحظه به جز او همه چیز را فراموش کنی ....
در نام خداوند عیسی مسیح روح القدوس  آمین

خودم

   خیلی نگران خودم هستم
   آیا بلایی به سرم آمده ؟
   زنده ام یا مرده ؟
   یعنی این خودم هستم؟
   من اینطوری نبودم !!!!
   اصلا از خودم خبر ندارم
   در  این صبحگاه
   در خانه ام را می زنم
   کسی که در باز میکند خودم هستم
   حسابی به خودم نگاه می کنم
   آن چهره غمگین و نگران
   آن قیافه عبوس و شکسته
   از خودم می ترسم
   به خودم زنگ میزنم 
   برای خودم پیغام میگذارم  
   کسی نیست غیر از خودم
   آه !.چه صبح زیبایی َ!
   پس امروز هم زندگی خواهم کرد
   جز خودم کسی را ندارم
   وتنها این موضوع
   مرا نگران می کند




حال من

حال این روزهای من شبیه کسی است که....
حال این روزهای من شبیه کسی است....
حال این روزهای من شبیه کسی ....
حال این روزهای من شبیه ....
حال این روزهای من ....
حال این روزهای ....
حال این ....

حال این روزهای من شبیه هیچکس نیست
حال این ....
حال این روزهای ....
حال این روزهای من ....
حال این روزهای من شبیه ....
حال این روزهای من شبیه خودم ....
حال این روزهای من شبیه خودم  است ....
حال این روزهای من شبیه خودم  است که ....
حال این روزهای من شبیه خودم  است که بد جوری ....
حال این روزهای من شبیه خودم  است که بدجوری گرفته....
حال این روزهای من شبیه خودم  است که بدجوری گرفته است ....
حال این روزهای من شبیه خودم  است که بدجوری شکسته ام....
حال این روزهای من شبیه خودم  است که بدجوری خورد شده ام ....

حال این روزهای من شبیه خودم  است که بدجوری بی کسم ....
حال این روزهای من شبیه خودم  است که بدجوری تنهایم ....
حال این روزهای من شبیه خودم  است که بدجوری بی پناهم ....
حال این روزهای من شبیه خودم  است که فقط یک پناهگاه برایم مانده است ....
حال این روزهای من شبیه خودم  است که فقط یک مونس دارم 

یک کس دارم 
کس بی کسان
خدای مهربان و با محبت
فقط او برایم مانده است  ....
و برای همین هم شکرگزارم

این از همه بالاتر و عزیزتره
همین کافیست تا به همه چیز برسم

نامه یک زن ایرانی به مرد هم وطنش

پیاده از کنارت گذشتم، گفتی:” قیمتت چنده خوشگله؟”
س
واره از کنارت گذشتم، گفتی:” برو پشت ماشین لباسشویی بنشین!“

در صف نان، نوبتم را گرفتی چون صدایت بلندتر بود
در صف فروشگاه نوبتم را گرفتی چون قدت بلندتر بود

زیرباران منتظر تاکسی بودم، مرا هل دادی و خودت سوار شدی
در تاکسی خودت را به خواب زدی تا سر هر پیچ وزنت را بیندازی روی من

در اتوبوس خودت را به خواب زدی تا مجبور نشوی جایت را به من تعارف کنی
در سینما نیکی کریمی موقع زایمان فریاد کشید و تو پشت سر من بلند گفتی:”زهرمار!“

در خیابان دعوایت شد و تمام ناسزاهایت، فحش خواهر و مادر بود
در پارک، به خاطرحضور تو نتوانستم پاهایم را دراز کنم

نتوانستم به استادیوم بیایم، چون تو شعارهای آب نکشیده میدادی

من باید پوشیده باشم تا تو دینت را حفظ کنی
مرا ارشاد می کنند تا تو ارشاد شوی!

تو ازدواج نکردی و به من گفتی زن گرفتن حماقت است
من ازدواج نکردم و به من گفتی ترشیده ام

عاشق که شدی مرا به زنجیر انحصارطلبی کشیدی
عاشق که شدم گفتی مادرت باید مرا بپسندد

من باید لباس هایت را بشویم و اطو بزنم تا به تو بگویند خوش تیپ
من باید غذا بپزم و به بچه ها برسم تا به تو بگویند آقای دکتر

وقتی گفتم پوشک بچه را عوض کن، گفتی بچه مال مادر است
وقتی خواستی طلاقم بدهی، گفتی بچه مال پدر است

وقتی طلاق گرفتم، با مطالبه مهریه ام (قیمتم)، خودم و همه زنان عالم را تحقیر کردم
وقتی طلاقم دادی، با ندادن مهریه ام از هستی ساقطم کردی تا به یاد داشته باشم که بدون تو هیچم

۱۳۹۰ خرداد ۱۶, دوشنبه

عید پنطیکاست بر تمامی مسیحیان خجسته باد

دوستان عزیز پنطیکاست یا عید نزول روح القدس بر همه ی شما مبارک.


لازم دیدم که در این ایام مطلبی را در مورد چگونگی برپا شدن کلیسا در این وبلاگ قرار دهم.باشد که دوستان بهتر و بهتر پنطیکاست را درک کرده و مفهوم آن را در حیات امروز کلیسا درک کنند.


ابتدا باید دید منشاء پنطیکاست کجاست.برای درک بهتر اعیاد بزرگ مسیحی بهتر است به اصل و مبداء آن در آیین یهود و معنی آن در عهد عتیق اشاره ای بکنیم.
پنطیکاست در لغت به معنای پنجاهه می باشد،بنابراین همان گونه که اسم این عید اشاره دارد یعنی پنجاه روز بعد از عید گذر(عبور اسرائیل از دریای سرخ)برپا می شود.
این عید به زبان عبری عید هفته ها نامیده می شد که هفت هفته بعلاوه یک روز بعد از عید گذر برپا می کردند.






و چون روز پنطیکاست رسید به یک دل در یک جا بودند.که ناگاه آوازی چون صدای وزیدن باد شدید از آسمان آمد و تمام آن خانه را که در آن جا نشسته بودند پر ساخت و زبانه های منقسم شده مثل زبانه های آتش بدیشان ظاهر گشته بر هر یکی از ایشان قرار گرفت و همه از روح القدس پر گشته به زبان های مختلف به نوعی که روح بدیشان قدرت تلفظ بخشید به سخن گفتن شروع کردند.
و مردم یهود دین دار از هر طایفه ی زیر فلک در اورشلیم منزل می داشتند.پس چون این صدا بلند شد گروهی فراهم شده در حیرت افتادند،زیرا هر کس لغت خود را از ایشان شنید و همه مبهوت و متعجب شده به یکدیگر می گفتند:مگر همه ی این ها که حرف می زنند جلیلی نیستند؟پس چون است که هر یکی از ما لغت خود را که در آن تولد یافتیم می شنویم؟پارتیان و مادیان و عیلامیان و ساکنان جزیره و یهودیه و کپدکیا و پنطس و آسیا و فریجیه و پمفلیه و مصر و نواحی لبیا که متصل به قیروان است و غربا از روم یعنی یهودیان و جدیدان و اهل کریت و عرب این ها را می شنویم که به زبان های ما ذکر کبریایی خدا می کنند.پس همه در حیرت و شک افتاده به یکدیگر گفتند:این به کجا خواهد انجامید؟اما بعضی استهزاء کنان گفتند که از خمر تازه مست شده اند(اعمال2: 1-13)


عیسی مسیح به جهان آمد و نام عمانوئیل که ترجمه ی آن خدا با ماست را بر خود نهاد،او به آسمان رفت در حالی که به ما گفت تا انقضای عالم با ما خواهد بود.او راست گفت زیرا در روز پنطیکاست روح خود را فرستاد و کلیسا را پر ساخت و اینک خدا نه تنها با ما بلکه در ما کار کرد.این راز خداست و محبت عظیم او که خدا در هیکل بدن ما ساکن شود.






بیا ای روح القدس ای سرچشمه ی محبت و آرامش بیا!
ای روح مصاحبت ، ای جان و حامی کلیسا
عطا کن که عطایا و خدمت ها جهت اتجاد بدن مسیح همکاری کنند.
ای روح تسلی
ای سرچشمه ی لایزال شادی و آرامش
همدردی با فقیران را به ما الهام کن،بیماران را قوت لازم عطا کن
به رنج دیدگان و تجربه شدگان امید و اطمینان ببخش
و اشتیاق به آینده ای بهتر را در تمام دل ها احیا کن








خداوندا روح القدس خود را بفرست تا چهره ای نوین به زمین بخشد

۱۳۹۰ خرداد ۱۳, جمعه

در ابتدا فقط تغییر یک واژه بود

 در همسایگی ما یک کودکستان بود به نام "روشن" . ساختمانی کوچک و پاک با آجرهای بهمنی و حیاطی که آن روزها به چشم ما چه بزرگ می آمد.وقتی انقلاب شد اسمش را عوض کردند و گذاشتند "تقوا" .خواهر زاده ام پرسید: دائی  ، مگر روشن چه اشکالی دارد ؟ لبخندی زدم و چیزی نگفتم.
اسم مدرسه ی خواهرم  هم شد " سمیه" شاید هم "کوثر" یا "نرجس". دقت بفرمایید نرگس هم نه  لابد چون ((گ)) کلمه را پارسی می کند. ما جوان  بودیم و نمی فهمیدیم که چرا اسم همه چیز دارد تند تند عوض می شود یا چرا اسم کوچه ی ما که نسترن بود  شد "میثاق" و اسم خیابان  مطهری .
 اسم های جدید بد آهنگ و زشت بود. بوی چرک و یقه ی نشسته و چادر سیاه می داد.
انگار همه ی این کلمه ها با هم فامیل بودند. کلمه های ثقیل و قلمبه ای که معلوم نبود از کجا سر و کله شان پیدا شده بود.  تا به خودمان بجنبیم کلمه ها همه جا را فتح کردند.
اسم هم کلاسی ها به جای آرش  و داریوش  واشکان و کامبیز و ... شد محسن و عمار  و یاسر و مهدی و.....
توی مدرسه  به جای آموزش از "متانت " و "حجاب " و "کرامت " می گفتند ؛سر صف باید "عجل فرجهم " را جوری داد می زدیم که صدایمان تا ته چاه جمکران برسد.  
رادیو و تلویزیون  پر شده بود از کلمه ها یی مثل "رسالت "  و "فلسفه مهدویت " .
عیدها مساوی بود با "میلاد مسعود یگانه اختر تابناک آسمان ولایت".
آرم اخبار مثل  روغن داغ روی ماهیتابه جز جز می کرد.
بعد ها فهمیدیم که انجز انجر انجز وعده  می خواند که حتی به عربی هم متن سخیف و بیخودی است.
بماند که آن زمان جوان بودیم  و نمی فهمیدیم که اصلا چرا باید سرود اخبار یک عده پارس به عربی باشد. دوستم می گفت برای این که خدا عرب است  و زبان دیگری بلد نیست. برای همین هم وقتی نماز می خوانیم هم باید با او عربی حرف بزنیم وگرنه حالیش نمی شد که دردمان چیست.
همان روز ها ، شاید باور نکنید، پسر خواهرم که تازه زبان باز کرده بود اولین جمله ی زندگی اش را گفت. برخلاف تصور چیزی شبیه مامان ، یا بابا آب داد نبود. صدایی بودی شبیه این " هیی هااا بیله بیله " !خواهر و داماد  بیچاره ام هی به دهان بچه خیره شده بودند و مدتها  گذشت تا فهمیدند بچه که بیشتر اوقاتش را پای تلویزیون می گذرانده و برنامه های پشت جبهه جنگ تحمیلی را نگاه می کرده دارد می گوید " هیهات من الذله ".  کور شوم اگر دروغ بگویم.
خلاصه به قول یکی از دوستان کاری که اعراب با ما نتوانستند بکنند انقلاب اسلامی با خواهر زاده تو کرد.
بعد هم جنگ بقول امام راحل تحمیلی شروع شد و ما بخاطر دفاع از خاک و ناموس راهی جبهه های نور علیه ظلمت شده و ملازمت رکاب پیر جماران نصیبمان شد و امام راحل همینکه دید خر مبارکشان از پل گذشته  با رشادت تمام پس از هشت سال قتل عام جوانان رشید ایرانی  و آوارگی و بی خانمانی مردم همیشه در صحنه قطعنامه 598 شورای امنیت را پذیرفت و به پاس حرمت خون شهدا و جانبازان و ایثارگران و سربازان امام زمان کاسه ای زهر به کام ملت ایران ریخت .


پس نوشت اول : وقتی سرزمینی به اشغال در می آید، بخش مهمی از این سلطه فرهنگی است، زبان یکی از دیرینه ترین و اساسی ترین بخش فرهنگ است و کلمات آجرهای سازننده ی زبان هستند.
کلمات با خود بار دارند. گاهی سبک و پاک هستند ، گاهی غلیظ و زشت ، گاه پر معنا و راز آفرین.
با عوض کردن کلمه ها می توان زبان را تغییر داد و وقتی زبان مردمی را تغییر دادی فرهنگشان را آسان تر می توان به تاراج برد.
آنهایی که با شعار " نصر من الله " آمدند و" الله اکبر" را بر زبان ما جاری کردند این کار را با قصد و نیت انجام دادند تا ما به جای "درگذشت " از " ارتحال ملکوتی " استفاده کنیم. به جای "پیروزی " از " نصرت " یا به جای جنبش " نهضت" . آنها با هر چیزی که نشانی از ایرانی بودن دارد مبارزه کردند و حتی به کلمات  ما هم رحم نکردند.
حتی سیزده به در  را  روز طبیعت نامیدند.
پس نوشت دو :راستش من کلمه ی "شهید " را دوست ندارم . شهید برای من متعلق به فرهنگی است که شهادت را عین سعادت می داند و ((بل احیا ء عند ربهم یرزقون ))می گوید و خیال خودش را راحت می کند که شهیدش در بهشت با اولیا الله محشور است .
شهید آن است که برادرش با سهمیه جای شما در دانشگاه گرفت و احتمالا خانواده اش هم از بنیاد شهید مستمری می گیرند.
من از کلمه ی شهید بیزارم  و به فرهنگی که چنین کلمه ای را طلب می کند لعنت می فرستدم.
فرهنگی که برای عقیده ات مرگ را پیشکشت می کند.
ندا و سهراب و فرزاد و ...  شهید نشده اند،اول شرط شهادت نیت است، نیت  فرزاد و ژاله و هاله مرگ نبود! نیت شان زندگی بود، آزادی بود، شادی بود .آنها کشته شده اند تا دیگر کسی بر سر آرمانش شهید نشود.  
آنها به  قتل رسیده اند و آنکه  خون آنها را ریخته قاتل است.
نمی دانم چه باید بنامم شان. شاید بهتر باشد بگوئیم : شقایق های پرپر شده ی راه آزادی .....
کاش روزی فرا رسد که خاکمان را پس بگیریم و کلمات روشن و ساده و خوبمان را ، روزی که دیگر حتی لازم نباشد برای چنین مفهوم دردناکی دنبال واژه بگردیم

۱۳۹۰ خرداد ۱۲, پنجشنبه

در سوگ شهادت هاله سحابی

شنیدن خبر شوک آورشهادت هاله سحابی  که همه ی ما مردان و زنان را به سوگ نشاند
این بار تسلیت گفتن کار ساده ای نبود .
 اصلا به که باید تسلیت می گفتیم  ؟ 
به مادرم که هفت سال او را ندیدم و در نبود من جان داد؟
به همسر زندانیم در سیاه چال رژیم ؟
به فرزندان آواره ام ؟
به پسرم روی ویلچر ؟
به فامیلم که دلم برای یک لحظه دیدنشان گرفته وبغض دوری گلویم را فشرده ؟
به مادران دور افتاده از فرزندانشان  در گوشه ی زندانها ؟
به خواهران در بندمان در زندانهای رژیم ؟
به دختران جوان و پرآرزویی که روزهایشان در سلولهای تنگ و حصارهای بلند می گذرانند و یا به خودم که در غربت و تبعید هر روزم بسان یکسال میگذرد . به کجاباید صدایمان را ببریم ؟

بغض های در گلویمان را در کدام صفحه ی تاریخ بنویسم  ؟

دیشب من در غربت گریستم ، مادرم در قبر گریست و همسرم در زندان رژیم و پسرم بر روی ویلچر اهدائی مقام معظم رهبری و فرزندانم در ناکجاآباد . هرکدام از چند  نسل متفاوت ، از یک سرزمین ، از یک مرزو بوم و به دور از همدیگر.... و چشم هایی که از این همه گریه و آه کم آورده اند.

 
این شعر را به خانم هاله سحابی تقدیم می کنم.
مادرصلح ، زنی از جنس محبت  ، به لبخند برلبهایش ، به صبوری ها و مقاومتش ،
به روزهای سخت او و پدرش و به همه هموطنان و هم نسلانم ، به مادرانم، به خواهران سرزمینم که همه در سوگ فقدان او و انسانیت فراموش شده  اشک می ریزیم . 
    

به هاله سحابی عزیز سفرکرده
مادر خوبم مادر خوب وطنم


 تکرارت می کنم مادرم !  
صورتت می لرزد در نگاه این شهر
زخم می خورند پلکها از ندیدن
چشمهایت ابری نیست که ببارد
انگار زمین نچرخد
 چشمهایت را نمی بندی
آسمان کم ات می آورد
ساعتها هم ورق می خورم
تا نبینم این تاریخ منحرف را
کدام سرباز بر نفسهایت قدم گذاشت
کدام شب دفنت کرد مادرم!
کدام روز خیره ماند نگاهت
کی بود که مضمن شدی در فریادها
تسلیتم را با کدام خط بنویسم که نلغزد
بر کدام خطوط بخوانمت
باید تکرارت  کنم مادرم!
درخوابهای پریده ام
در لالایی هایی که بویت را می دهد
در نفس های که نمی آیند
تکرارت می کنم در بوی باروتها یشان
در پشت بامهایی بی ارتفاع
در رژه های خاموش و خاطره های نیامده
 تکرارت می کنم مادرم!
در جغرافیا یی که تو ندیدی و
 این پوتین های بیمار و گلوله های بی صدا
چه خوب صدایت را می شنوند

۱۳۹۰ خرداد ۴, چهارشنبه

هموطن عزیز فارس زبانم به من بگو چرا؟

هموطن عزیز فارس زبانم به من بگو؟ چرا من عاشقانه و دیوانه وار زبان فارسی را دوست دارم اما تو موقع صحبت در مورد زبان کوردی و هر چیز مربوط به آنان، در خوشبینانه ترین وضعیت یک حالت تدافعی به خود می گیری و ادامه صحبت در مورد هر چیز دیگری را مشکل می کنی؟
سی و سه  سال در بین هموطنان فارسم زیسته ام و هرگز از من نپرسیده اند مثلاً این را به کوردی چه می گویند.
مدتی است با تعدادی سومالیایی آشنا شده ام که بارها از من پرسیده ند :  این یا آن به زبان تو چه می شود؟
و من گفته ام به فارسی فلان می شود و به کوردی بهمان و حسابی گیجشان کرده ام!

هموطن عزیزم این من بوده ام که در کلاس اول ابتدایی همزمان هم سواد یاد گرفته ام و هم زبان.
 مجبور بوده ام هم طرز خواندن و نوشتن بابا آب داد را یاد بگیرم و هم یاد بگیرم که بابا آب داد یعنی “باوگم آو داوه م ”.
مجبور بوده ام زبان تو را یاد بگیرم و زبان خود را از یاد ببرم چون به زبان خود نمی توانم بخوانم و بنویسم.

آری من زبان تو را یاد گرفته ام. خوب هم یاد گرفته ام و اکنون به جان دوست میدارمش.
من بهترین شاهکارهای ادبیات جهان را به زبان تو خوانده ام و البته شاهکارهای خود زبانت را که کم نیستند.

اما هرگز تو را مجبور به یاد گرفتن حتی کلمه ای کوردی نکرده ام.

فیلم ها و سریال های تلویزیون را مخصوصاً در زمان کودکی که رسانه دیگری نبود به زبان تو تماشا کرده ام.
 در شادی ها و عید ها، سرود ها و ترانه های زبان تو را از رادیو و تلویزیون شنیده ام.
 با پیام آزادی اسرای در بند عراق به فارسی از خوشحالی گریسته ام و با خبر زلزله بم باز با زبان تو از غم گریسته ام.
 آری من غم و شادی ایرانم را به طعم فارسی چشیده ام اما به کوردی بروز داده ام، آرام.
 شاید آن قدر آرام که تو هرگز ندانسته ای که من چقدر زبانی را که با غم ها و شادی های زندگیم عجین است دوست می دارم.
هرگز ندانستی که زبان فارسی عمر من است جان من است.
که اگر می دانستی تو هم با زبان من بهتر از این رفتار می کردی.

من هرگز از تو نخواسته ام که تو هم این چنین دیوانه وار زبان مادری من را دوست داشته باشی.
 اما دنیای امروز دنیای دوست داشتن متقابل هم نباشد، دنیای احترام متقابل هست.

برای من تاریخچه زبان ها ارزش چندانی ندارند، از جمله این که این زبان قبلاً مال چه قوم یا گروهی بوده.
برای من آنچه از زبان مهمه خاطره های خودم از اون زبانه و این که زبان کوردی زبانی است که اولین کلمات زندگی ام را با آن یاد گرفته ام و نابترین احساساتم را با آن بیان کرده ام.
به همین خاطر وقتی که با ربط دادن زبانم به مغولها رفتارت را می خواهی توجیه کنی من نمی توانم درکت کنم من کجا مغول کجا؟

می خواهم از تو بپرسم چرا چنین می کنی؟
چرا خواسته من برای یادگیری زبانم را که در همین قانون اساسی ناقص هم حق مسلم منه برایت اهمیتی ندارد؟
چرا کاری می کنی که من تصور کنم که نه تنها به این زبان احساسی نداری بلکه از آن متنفری؟
تو که اگر گربه ای به چاله بیافتد برای نجاتش در شبکه های اجتماعی کمپین درست می کنی چرا برای نجات زبان من به من کمک نمی کنی؟
مگر من هموطن تو نیستم؟
هیچ می دانی با کمک نکردنت، به جدائی طلبها های  فرصت طلب میدان می دهی تا بیشتربر طبل جدایی بکوبند؟
آنهایی که لا اقل در ظاهر این طور نشان می دهند که اگر مدرسه به کوردی  داشته باشند دیگر چیزی نمی خواهند؟
راستی اگر زبانم را دوست نداری چرا می خواهی کوردستان هرگز از ایران جدا نشه؟

من از جدائی طلب متنفرم، اما اگر تو هم مناطق فارس نشین ایران ( مرکز ایران) را ایران واقعی می دانی بدان طبق قانون جاذبه آنچه در ذهن آدم هست روزی به حقیقت می پیوندد.
اگر در ذهن جدائی طلب ها رویای جدایی هست و در ذهن تو ایران، ایران مرکزی است در واقع هر دو به یک چیز مشترک فکر می کنید.
فرقش دوتاست:
 1- تو از موضع قدرت نگاه می کنی؛ جدائی طلب از موضع پایین دست
 2- تو این ذهنیت را در ضمیر ناخودآگاهت داری، جدائی طلب  کاملآ آگاهانه به جدایی می اندیشد.
 و سوگوارانه این که بر جمعیت هر دو گروه هر روز افزوده می شود و امکان واقعی شدن این کابوس نیز بیشتر می شود.

چرا بجای مبارزه با جدائی طلب ها با کوردهای وطن پرست و با زبانشان مهربان تر نمی شوی؟
که اگر چنین کنی آن وقت اثرش را خواهی دید.
این ضرب المثل فارسی است که می گه: به کورد ها یه لیوان آب بدهی در عوض یه پارچ آب بهت می دهند.

تو و من با نام نامی جنبش سبز که بخشی از آن و از جمله یکی از رهبرانش ( مهدی کروبی) لر است و با هر دلیل و بهانه ممکن و غیر ممکنی به جنگ رژیم رفته ایم؛ منم جزء  این جنبشم چرا وقتی اسم خواسته من به میان می آید کهیر می زنی؟
 من هم در خیابان های تهران برای دل دادن به تو – چون تو به من- فریاد زده ام: ” نترسید نترسید ما همه با هم هستیم” به زبان تو. می فهمی؟ با لهجه یا بی لهجه اما به زبان تو.
 نگفتم: ” ره خت نه چو ره خت نه چو ایمه هه سیم ” چون ترسیدم فرار کنی از بس کوردی  نمی دانی.

اگر بشود آنچه نباید بشود و در روزگاری شوم کوردستان از ایران جدا شود من با کمک شعری از خیام دنیای خودم و هر دو گروهتان را بر باد فراموشی خواهم سپرد.
غیر از این چه می توانم ؟
 تو بگو هموطنم؟
با من حرف بزن؛ تو زبان مرا نمی دانی من که زبان تو را می دانم؟
 به من بگو چرا؟